امير حسابدار |
امير حسابدار ٬فعلا دانشجو در فرانسه آرشيو
|
Friday, December 27, 2002
٭ سال پيش اين موقع چه شوری داشتم . با اشتياق برای وبلاگم مطلب می نوشتم و اگه يك روز Update اش نمی كردم عذاب وجدان می گرفتم ، از تكرار هم خيلی می ترسیدم به همين خاطر روی مطالبم خيلی وسواس داشتم وقتی مطلبی يا داستان كوتاهی رو می خواستم Publish كنم چند بار خودم می خوندم و يك بار هم می گفتم خواهر سخت گيرم بخونه ، اگر وقت خوندن خنده اش می گرفت با خيال راهت Post اش می كردم (يادمه چقدر از اين حرف دوستم كه می گفت رئيس ا ش بخاطر قهقه ای كه موقع خوندن يكی از مطالب من زده بود باهاش دعوا كرده ، خوشحال شدم!) .
........................................................................................اون روزها با خودم می گفتم حالا كه ما جزو وبلاگرهای اوليه ايم بهتره سنگ بناش رو درست بذاريم و طوری بنويسيم كه كارمون قابل دفاع باشه تا هرموقع توی محفلی از ما حرفی به ميون اومد ، نگن كه چند نفر اومدن دارن چرت وپرت می نويسند . خوشبختانه كسانی كه اين كار رو شروع كردند همه بچه های پـُــرو با سوادی بودند و چون حضوروتشويق دونويسنده رو در كنارخودشون حس می كردند مسأله رو كاملا ً جدی گرفته بودند و قشنگ می نوشتند. من هم بدون ترس از تكرار و به اميد اينكه سال ديگه توی يك محيط ديگه مطلب می نويسم و اتفاقات جديدي رو تعريف می كنم دل خوش بودم ،اما يك سال گذشت و من ماندم و خيلی ها رفتند. حالا ديگه كمتر دستم به نوشتن می ره و در مورد هر موضوعي كه مي خوام بنويسم می بينم كه يا خودم قبلا ً در موردش نوشتم يا ديگرون . واقعا برام مسخره است كه مثلا ً بخوام احساساتی رو كه هرسال توی اين فصل بهم دست می ده توی وبلاگم مثل سال قبل تكرار كنم ، شايد هم اينها اثرات شغل و رشته تحصيلی منه كه باعث ميشه توی هر كاری (البته بجز عشـــق ) با حساب و كتاب پيش برم . اما با همه اين حرفها باز هم مي نويسم چون هستم ! نوشته شده در ساعت 4:02 PM توسط امير حسابدار Thursday, December 26, 2002
٭ اين فيلم Heat داره من رو ديوونه می كنه ازوقتی كه رايتش كردم تا الان حداقل 10 باركل فيلم رو و 100 بارتكه ها وصحنه های معركه اش مثل گپ دو نفره آل پاچينو و رابرت دونيرو(راستی اين دوتا دايناسور چطوری توی كادر تصوير جا شدند!) يا صحنه تعقيب وتيراندازی سارقان بانك و پليس (باز هم با محوريت دونيرو و پاچينو بعلاوه بازی فوق العاده « وال كيلمر» ) توی خيابونهای لس آنجلس رو ديدم (بلعيدم؟) .
........................................................................................راستي وال كيلمر براي من همون Iceman ( چقدر هم این اسم بهش مياد) فيلم TopGun كه به تام كروز می گفت: دهنت هنوز بو شيرميده ! نوشته شده در ساعت 4:52 PM توسط امير حسابدار Sunday, December 15, 2002
٭ طاها جان !خدا بگم چيكارت كنه كه دوباره خاطره اون شب رو برام زنده کردي.
نوشته شده در ساعت 4:41 PM توسط امير حسابدار
٭ فرشاد هم رفت اون چهارمين دوستی بود كه طی يكسال گذشته از مهرآباد بدرقه كردم. يكي ژاپن ، يكی آلمان ، يكی انگليس و اين هم سوئد ..همه جای دنيا سرای من است ...
نوشته شده در ساعت 12:04 AM توسط امير حسابدار
٭ اين برف دامن گير دوباره ما رو به اين مملكت برگردوند اما مي دونم با آب شدن همين برفها شورو شوق ماندن هم از بين ميره ...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 12:04 AM توسط امير حسابدار Tuesday, November 19, 2002
٭ پژمان جان به خاطر همه چيز ممنونم!و بخصوص بخاطر اون كته هاي دم افطارت و Screensaver موبايلت !
نوشته شده در ساعت 9:19 PM توسط امير حسابدار
٭ بالاخره اين آقا طاها هموطن امارات نشين ما يه وبلاگ راه انداخت كه به همين خاطر بهش تبريك ميگم و براش آرزوي موفقيت مي كنم .از اين به بعد هر كس سوالي درمورد امارت داره مي تونه با طاها تماس بگيره چون اطلاعات و تجربيات كاملي به علت اقامت طولاني از اين كشور داره.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:17 PM توسط امير حسابدار Monday, November 18, 2002
٭ اينجا مهمترين چيزي که وجود داره اما من مثل هوايي که نفس مي کشيم فراموشش کرده بودم امنيت و آسايش اجتماعيه . اينجا زنها تا دير وقت تنها توي خيابون در رفت و آمد هستند وکسي جرات نداره مزاحمشون بشه يا جلوي پاشون بوق بزنه يا ترمز کنه چون همه مي دونند جاي روسپي ها فقط کنار يکي از خيابونهاي تنگ وباريک دبي است( که اتفاقا بانک صادرات ايران هم اونجاست!!) نه هر خيابون وکوچه اي .
اينجا حتي براي کساني که مست مي کنند و مي خواهند با ماشين خودشون به خانه برگردند راه حلي گذاشتن تا از تصادفات احتمالي ناشي از مستي جلوگيري کنند يعني اينکه اونها به پليس زنگ مي زنند و موقعيت خودشون رو به پليس اطلاع مي دهند بلا فاصله راننده پليس در محل حاضر ميشه و اونها رو به خونشون مي رسونه . ديگه از اين بهتر؟ياد درس مديريت مالي افتادم که جمله اولش اين بود « سرمايه جائي ميره که امنيت هم اونجا باشه » نوشته شده در ساعت 4:10 AM توسط امير حسابدار
٭ راستي من اينجا هر موقع به آسمون نگاه کردم حداقل يه هواپيماي در حال پرواز ديدم !بابا ترافيک هوائي!
نوشته شده در ساعت 4:09 AM توسط امير حسابدار
٭ مي خواستم در مورد مرکز خريدهاي دبي و شارژه بنويسم اما هر موقع مي خوام شروع کنم نمي دونم چطوري توصيفشون کنم از عظمت MEGA Mall شارژه بنويسم يا از زيبائي طراحي ومعماري SAHARA Centre که با چوب و فلز وپارچه برزنتي چنان سقف زيبايي براش ساختن يا شيشه هاي ۱۸ متري سرتاسري VAFI Centre با اون نقاشيهاي مصر باستانش و يا محيط راحت و دوستانه( خلاصه اش :خودموني! ) CITY Centre هاي دبي و شارژه ؟ و آخرش اينکه «شنيدن کي بود مانند ديدن» .خلاص !
........................................................................................نوشته شده در ساعت 4:06 AM توسط امير حسابدار Saturday, November 16, 2002
٭ توي امارات هم مثل بقيه جاهاي دنيا مدل ماشين نشاندهنده وضع مالي و اقتدار آدمهائي ست که سوار اون ماشين هستند اما اينجا دو مسئله مرتبط با ماشين وجود داره که حتي از مدل و Brand ماشين هم مهمتره . اوليش شماره پلاک ماشينه ؛ روزهاي اول که اومده بودم از ديدن شماره پلاکهاي روند زياد تعجب نمي کردم مي گفتم حتما طرف يک مقدار بيشتر پول داده شماره روند گرفته اما باديدن شماره پلاکهاي کمتر از ۵ رقم که تعداد ارقام معمول پلاکهاي ماشينهاي دبي است گوشي دستم اومد و فهميدم اينجا با پول هر شماره پلاکي رو مي توني بخري من به شخصه فقط تا شماره پلاک ۲ رقمي که در نوع خودش بي نظيره !(جو اينجا ما رو هم گرفت !!) رو ديدم اما طاها مي گفت ماشين با شماره پلاک ۱ رقمي هم ديده ! فقط تصور کنيد اينها چه حالي ميکنند وقتي با جا گواري که شماره پلاکش«۹» توي خيا بونها چرخ مي زنندو جولان مي دهند.
دومين مورد شيشه هاي دوديه ؛ مثل اينکه از قديم رسم بوده که کله گنده هاي عرب شيشه هاي ماشينشون رو دودي مي کردند. کم کم چند تا بچه عرب که عشق گنده لات بازي داشتن هم به دنبال شيوخ شروع ميکنند به دودي کردن شيشه هاشون و از اونجائي که پليس اينجا از ترسش هيچوقت به ماشينهاي شيشه دودي گير نمي داده با اونها هم کاري نداره اما به هر صورت هر کسي نمي تونه اين کار رو بکنه و اگه پليس بهش مشکوک بشه کارش زاره!به همين خاطر هم توي امارات اين کار اينقدر مهم و با اهميته . نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط امير حسابدار
٭ توي دو شب گذشته اونقدر اتفاق افتاد که حتي پژمان با اينکه اينهمه در مورد ش نوشته کلي از اتفاقات ناگفته مونده مثلا ديدن اون ۳ تا دختر Teen-ager ايراني توي ساحل بردبي (قسمت غربي شهر دبي ) که يکي از يکي خوشگل تر بوودن و فقط فرصت شد يه سلام احوال پرسي Teen-ageri باهاشون بکنيم !! يا اون ۲تا عرب خيکي که ساعت ۴ صبح با دوتا عروسک !!روس اومده بودن KFC شام قبل از عمليات ! رو بخورند وهنوز قيافه يکي از دختر روسها يادمه که يه وري رو صندلي نشسته بود و با اکراه به حرفهاي عربه گوش ميداد و سيگار ميکشيد. يا توي ساحل ممزر ( که يه چيزي تو مايه هاي ايران زمين خودمون ميمونه با همون ماشينهاي مدل بالا و همون کورس گذاشتن ها ) موتور سواره رو که فکر کنم موتورش DUCATTI بود موقع کورس چيز !!کرديم و باز توي همون ساحل با دختر اماراتيها که سوار يه BMW خدا بودند کل انداختيم (با وجود اينکه زياد پا نبودند) و...
........................................................................................راستي اين طاها جدا با معرفته الان دو شبه با هوندا CIVIC اش مياد دنبالمون و مي ريم گردش همه دبي رو هم عين کف دستش ميشناسه و نتنها پول بنزين رو که اينجا ۴ برابر ايرانه ازمون نمي گيره تازه ديشب شام (ميبخشيد سحري!!) هم مهمونمون کرد راستي يه هنر ديگه اي هم که داره مهارتش توي شناخت مليت آدمها ست که بعد سالها زندگي در امارات بدست اورده. مثلا شجره نامه تمام اون پسرهائي رو که پياده شديم باهاشون يه تريپ دم ساحل ممزر رقصيديم رو گفت و فهميدم که احتمالا يکي دوتاشون هموطن و ايراني بودن اما دمشون گرم الحق که خوب مي رقصيدند حتي يکيشون موقع عقرب زدن اونقدر تو حس بود که آرنجش رو زخمي کرد!! بابا اينکاره! نوشته شده در ساعت 7:18 PM توسط امير حسابدار Friday, November 15, 2002
٭ ديشب طاها يکي از دوستهاي پژمان که مثل خودش باحال و با معرفته اومد سراغمون بريم دبي گردي! به اين خاطر ميگم با معرفته که تا يه ماشين اومد زير پاش سريع زنگ زد که حاضر بشيد بريم بيرون . اول يک سر رفتيم باشگاه ايرانيان دبي توي خيابان عود ميثاء . خيلي دوست داشتم بدونم مسئوليت باشگاه با کدوم سازمانه که با ديدن آرم بنياد مستضعفان کاملا در اين مورد شير فهم شدم. اما مسئله جالبتر در تمام مدتي که دم در باشگاه ايستاده بوديم زيارت مرسدس بنزها و تويوتاهاي مدل ۲۰۰۳ هموطنان عزيزي بود که به باشگاه سر ميزدند من که خيلي حال کردم .
........................................................................................بعد از اون رفتيم «جميرا» ساحل شني و پر از کاخ و قصر دبي .البته زياد هم جالب و قشنگ نبود يه چيزي بود شبيه خيابون «دريا گوشه » شمال خودمون فقط ۱۰۰هزار مرتبه زيباتر!!! جدا آدم در مقابل زيبائي ويلا هاي اونجا هاج و واج ميمونه . همچين حالتي در مقابل برج العرب هم به آدم دست ميده که اون هم تو ساحل جميرا است. واقعا تا برج العرب رو از نزديک نبيني متوجه زيبايي هاش نمي شي بخصوص در شب ضمنا وروديه اش ۱۰۰ درهم بود که ما از خيرش گذشتيم تازه قبلا ورودي اش ۲۰۰ درهم بوده و بمناسبت ماه رمضان که اينجا براشون مثل عيد نوروز و فروردين ماه ايراني ها ميمونه ارزونش کردن! اصلا به نظر من بهترين زمان براي اومدن به دبي بعد از جشنواره خريد (مهرجان) همين ماه رمضان است چون پر از فستيوال و جشن و مراسم جالبه .مثلا ديشب از شانس ما همون موقعي که مراسم آتش بازي شروع شد ما کنار بند و بساطش بوديم و ترقه ها درست بالا سر ما منفجر ميشدن . تابش اشعه ليزر روي دود و آتش بازي و انعکاسش روي آب دريا و شيشه آسمانخراشهاي دبي معرکه بود معرکه . نوشته شده در ساعت 10:08 AM توسط امير حسابدار Wednesday, November 13, 2002
٭ راستي از همه ممنونم بخاطر تبريکها و کارتهاتون بوسسسس .
نوشته شده در ساعت 11:48 AM توسط امير حسابدار
٭ شب تولد خوبي بود يعني خيلي خودموني بود يعني آخرش رو بگم دونفري بود !بعد افطار با پژمان يک کم بزن وبرقص راه انداختيم اون هم با آهنگ نسترن چون که تنها آهنگ شاد ايراني اين شازده پسر بود !! بعد هم زديم تو کار تکنو : پژمان هم همچين هليکوپتري ميزنه که انگار يه عمره تکنو کاره ! بابا اينکاره!
........................................................................................خلاصه بعد کلي ورجه وورجه کردن رفتيم PizzaHut و يه پيتزاتوپ زديم با يه سالاد توپ که هنوز مزه زيتونهاش زير دندونمه . يه سري هم به فروشگاه Carrefour زديم و چهارتا شريني بزرگ توت فرنگي بجاي کيک تولد خريديم .البته اولش ميخواستم کيک بخرم اما چون پژمان گفت زياد کيک دوست نداره گفتم حيفه ميمونه تو يخچال خراب ميشه بعدش هم جلدي اومديم خونه و زديم در گوش شيريني ها جاتون خالي . . نوشته شده در ساعت 11:47 AM توسط امير حسابدار Monday, November 11, 2002
٭ -We rent Nissan Sunn2002 for 80 derhams and Toyota Corolla۲۰۰۲ 100 DHS.
........................................................................................-Well! i chose Nissan. پسر عربه خيلي شسته رفته و تر تميز بود با لهجه قشنگي هم حرف مي زد يعني اگه انگلستان يه شهري مثل اصفهان داشت لهجه مردمونش يه چيزي تو مايه هاي لهجه همين پسره بايد ميشد!!اما خدا وکيلي ماشين خوبيه تا پاتو ميذاري رو گاز ميبيني عقربه روي هشتاده اينجا هم که حداکثر سرعت ۱۰۰ کيلومتره و ميگن با رادار هم اتوبانها رو کنترل مي کنند. دلم به حال اين عربها ميسوزه فکرشو بکن يه پورشه زير پات باشه که دنده يکش ۱۰۰ تا پر ميکنه و تو از اون بالاتر نتوني بري خيلي ضد حاله. البته اينطور که من ديدم در مورد محدوديت سرعت اينها اونقدر ها هم قانون رو رعايت نمي کنن مثلا امروز توي clock Square دبي يه خانوم مو طلائي خوش تيپ با فولکس مدل ۲۰۰۲ اش اين قضيه رو بهم ثابت کرد و منو محترمانه جا گذاشت .کوفتش بشه الهي با او ن فولکس ياقوتي رنگش !! راستي اونقدر از قدرت کولر اين ماشين ذوق کردم و تا آخر زيادش کردم که حالا به خاطر سرما گرما شدن سرم درد گرفته! نديد پديد !! نوشته شده در ساعت 5:58 PM توسط امير حسابدار Sunday, November 10, 2002
٭ من وبلاگم رو ۹ نوامبر سال پيش راه انداختم ۴ روز قبل از سالروز تولدم که ۱۲ نوامبره و چيزي که هرگز به فکرم نمي رسيد اين بود که توي غربت براش تولد بگيرم .
امسال پر حادثه ترين سال زندگي من هم بود هر اتفاقي که مي شد بر سرم اومد يا اينکه خودم تجربه کردم اما حالا که نگاه مي کنم بهترين اتفاق پيدا کردن دوستاني بود که آشنايي با اونها جدا ْ زندگي رو برام زيبا تر کرد. وبلاگ عزيزم تولدت مبارک خوشحالم که دوري از خونه مثل بقيه کساني که ازشون دور افتادم باعث جدائي بين من و تو نشد پس بيا شمعها رو فوت کن تا صدسال زنده باشي! نوشته شده در ساعت 5:26 PM توسط امير حسابدار
٭ آقا آب و هواي اين دانشگاه پژمان اونفدرها هم بد نيست ها..! فقط يک شناگر ماهر مي خواد تا با يک زيرآبي رفتن چندتا شاه ماهي! رو صيد کنه ديروز که رفته بوديم اونجايکي دوتا Mermaid ديديم اون هم از نوع عرب و اروپائيش که پژمان ازشون تا حالا غافل بوده شايد هم ورودي جديد بودن و بيچاره ازشون خبر نداشته !؟؟
نوشته شده در ساعت 2:15 PM توسط امير حسابدار
٭ اينجا همه چيزش مثل عربستانه ( بخصوص جده ) فقط فرقش اينه که اونجا بيشتر ماشينها آمريکائي بود و اينجا ژاپني !
........................................................................................نوشته شده در ساعت 2:15 PM توسط امير حسابدار Saturday, November 09, 2002
٭ اين پژمان هم خيلي باحاله تازه دارم باهاش حال ميکنم شام رو رفتيم Foodcourt City Center يهBigMac زديم به بدن :بعد از شوکي که صبح بهم وارد شد کلي وزن کم کرده بودم که جبران شد!
نوشته شده در ساعت 2:01 AM توسط امير حسابدار
٭ وقتي هواپيما از توي ابرها اومد بيرون منظره ا ي که ديدم درست مثل فيلمهاي علمي تخيلي بود يک Megacity واقعي! تازه من اون موقع هنوز ترمينال ۱ رو نديده بودم که اين احساس بهم دست داد.ترمينالي که بمدت يک نصف روزشد زندان من ! اما تجربه جالبي هم از کارفرودگاهي و کلاْ زندگي پيدا کردم .
-Sorry ! but your Visa did`nt come. دفعه اول که گفت ؛حواسم نبود اما دفعه دوم کاملا شير فهمم کرد - your visa is`nt here & i never search two time. - now what should i do? - call your sponcer. امروز جمعه است وموبايل اسپانسر جواب نميده بهش اين رو ميگم -so you must to stay! -Till when ? -Till he answer your call! يعني منظورش اينه که اگه اسپانسرت مرده باشه تا قيامت بايد اينجا بشيني!راست و حسيني!! حالا فرودگاه مگا استار شد زندان من زيباترين زندان دنيا زنداني که ۴ ساعت طول کشيد اما من توي اين چهار ساعت تمام زندگيم رو دوره کردم و آخرش به اينجا رسيدم که : راستي من کجام؟اينا کي اند؟ موقع اذان ظهر شد براي بار n ام به موبايل اسپانسر زنگ ميزنم يه صداي خواب آلود جوابم رو ميده که: « نيم ساعت ديگه ميام » اگه نميديدمش جداْ شايد نميتونستم اون نيم ساعت رو تحمل کنم اما مثل يه فرشته در بدترين لحظات زندگي ام رسيد.نمي دونم با کدوم پرواز اومد شايد Catay Pacific بود يه دامن بلند پوشيده بود با يه تي شرت سفيد قيافه جالب و با نمکي داشت تقريبا مثل دختر ايتاليا ئي هاي پرواز قبلي اما مثل اونها خوش هيکل نبود اومد پشت سرم توي صف ايستاد همينکه برگشتم و پاسپورت ايراني رو توي دستش ديدم از خوشحالي بال در اوردم مثل کسي که سالها هيچ ايراني نديده انگار نه انگار که ۱۰ ساعت پيش بي توجه به دخترهايي مثل اون (!) توي مهموني نشسته بودم .سريع بهش گفتم «چرا اينجا وايسادي مگه ويزا نداري!? »اولش يهو جا خورد اما سريع خودش رو جمع و جور کرد و گفت چرا دارم پس کجا وايسم ؟» -کنترل ويزا وگذرنامه طبقه بالاست اينجا که نيست . سريع رفت بالا .بي خدا حافظي اول فکر کردم از لحنم ناراحت شده اما بعد از اينکه پشت سرش ويزام جور شد و رفتم بالا همينکه دم گيت خروجي من رو ديد ديدم به چه اشتياقي داره باي باي ميکنه بغضم گرفت ; براي اولين بار تو عمرم حس کردم هموطن يعني چي؟ يعني همين باي باي توي مملکتي که همه غريبه اند و تو تنهائي . نوشته شده در ساعت 1:55 AM توسط امير حسابدار
٭ راستي شماره ۱۵ قرعه کشي ديشب هنوز تو جيب منه . اين جايزه ما پس چي شد ؟!!
نوشته شده در ساعت 1:54 AM توسط امير حسابدار
٭ «- بابا من حتي هنوز ساکم رو نبستم !
........................................................................................ـ عيبي نداره اون شب که من هم داشتم مي رفتم مثل تو به مهموني دعوت بودم وساکم رو هم نبسته بودم. - تو هم که همه رو با خودت مقايسه ميکني. آخه بابام نميگه امشب وقت مهموني رفتنه ؟» داشتم به صحبتها مون فکر مي کردم که زنگ زدي اصلا راستشو بخواي موقع رفتن بابام گير داده بود حالا که داري ميري موبايل به دردت نمي خوره بذار همينجا بمونه اما من دلم نمي اومد و همش به اين فکر مي کردم که حتما يه جايي به درد مي خوره که به درد هم خورد.اون هم همون موقعي که دم گيت سوار شدن به اتوبوسهاي توي باند *و تا لحظه حرکت هواپيما با وجود نگاههاي چپ چپ مهماندار اخمو هواپيما ادامه داشت .يادمه هميشه حتي اگه من هم با موبايل بهت زنگ مي زدم مي گفتي «خب ديگه پول موبايلت زياد نشه » اما ديروز بدجوري چيز لق موبايل شده بودي ! و واقعا حرفهائي رو بهم گفتي که نياز داشتم بشنوم هر چند که آخراش ديگه اشکم ( مثل الان ) داشت در مي اومد(در اومد ?) . خلاصه اش اينکه ; به دوستيمون افتخار مي کنم علي رضا . * (از وقتي توي فرودگاه دبي اون همه گيت تلسکوپي رو ديدم از اين که ما هنوز بعد اين همه سال با اتوبوس مي ريم پاي هواپيما لجم در مياد ) نوشته شده در ساعت 1:01 AM توسط امير حسابدار Friday, October 18, 2002
٭
........................................................................................روی پوسترهاش نوشته " با پست افق ديد خود را گسترده كنيم " گ.......... ز(اين يه صدای بـَـده كه از جای بدي هم بيرون مياد !) نوشته شده در ساعت 10:44 AM توسط امير حسابدار Wednesday, October 02, 2002
٭ گفتی می خواهی برگردی ؟ پس چرا معطلی ؟ زود باش برگرد ديگه ! زود باش برگرد تا مثل من ، نامه پذيرش دانشگاهت 4 روز ديرتر دستت برسه و از تاريخ ورودش به تهران تا موقعی كه بياد در خونه 15 روزطول بكشه
........................................................................................و تو وقتی دعوتنامه رو ببينی بجای خوشحال شدن ، دو بامبی ! بكوبی تو سرت وشب تا صبح از عصبانيت و غصّه خوابت نبره وتمام آرزوها و زحمتها رو نقش بر آب ببينی . يادته برای همون مُهر ناقابل ِ Tampon Obligatoire اون شب چقدر زحمت كشيديم؟؟ وتازه اون يكی از كمترين دردسرها بود. و حالا با احمال اداره پست همه اونها به ف.. فنا رفت . حالا كه می خواهی برگردی ، برگرد اما هر بلا ئی سرت اومد حق نداری غــُـر بزنی واز چيزیی بنالی ، چون خودت خواستی . نوشته شده در ساعت 7:16 PM توسط امير حسابدار Monday, September 23, 2002
٭ آهنگ جديدی كه سميرا سعيد خواننده با كلاس ِ مراكشی با Cheb Mami خوانده خيلی زيباست .
........................................................................................البته چون شعررو با لهجه شمال آفريقا می خوانند زياد چيزی ازش دستگير ِ آدم نميشه ،اما ريتم آهنگ واقعا ً قشنگه. نوشته شده در ساعت 6:24 PM توسط امير حسابدار Friday, September 20, 2002 ........................................................................................ Thursday, September 19, 2002
٭ دوباره اون روزها برمی گردن ؟ قله ديزين و برف نكوبيده و...Gigi d`Agostino ...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:41 PM توسط امير حسابدار Thursday, August 29, 2002
٭ آقا ما دوتا بسته با اين كمپانی منفجره !! فرستاديم فرنگستان اما هرچی می ريم توی سايتشون تا Track my package بفرمائيم نميشه هی اشكال می گيره ، ميگم نكنه بسته ها ی ما رو ها پولی! كرده باشند؟كسی می تونه كمكی كنه؟
........................................................................................نوشته شده در ساعت 7:04 AM توسط امير حسابدار Friday, August 16, 2002
٭ سر و شكل اين سا يت ( وبلاگ ) به زودی دچار تغير و تحول خواهد شد. (اين يك جمله خبری است! )
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:36 AM توسط امير حسابدار Thursday, August 08, 2002
٭ با صدای زنگ ساعت از خواب می پرم.ساعت 2:30 صبحه ، يكهو شك می كنم " پروازش ساعت 3:30 بود يا 4:30 ؟ " به هیچ نتيجه ای نمی رسم اونقدرتوی اين چندماهه عدد ورقم بالا پايين كردم ! كه ديگه هيچ عددی يادم نمی مونه.
........................................................................................ايكی ثانيه ای حاضر می شم و می پرم پشت فرمان وتا فرودگاه رو تخته می كنم . بابا مايكل شوماخر! 2:45 دقيقه می رسم ترمينال 2 .اووووه از شلوغی ترمينال جا می خورم يك جوری تقريبا ً مودبانه خودم رو می تپا نم توی جمعيت ! تا خودم رو به پای تابلوی پروازهای Departure می رسونم ، ای بابا «پرواز امارات: در حال تا ييد گذرنامه» با ورم نميشه يعنی اين بار هم ديررسيدم ؟ حدود 5 دقیقه به شانس خودم فحش می دم .بعد از اینكه دق دلم خالی شد تا زه یادم می افته بهتره یك زنگی به موبايلش بزنم شاید هنوز همراهش باشه. بعد از يك مكالمه كوتاه می فهمم كه سر كار بودم و شازده هنوز در راه فرودگاه هستند!! برای اولين بار از نرفتنش خوشحال می شم. توی جمعيت آرش و مجيد رو می بینم ، اما 5 دقیقه طول می كشه تا از بین مردم بهشون برسم . با هم می ريم بيرون ترمينال منتظر می شيم كه هم خنكتره هم خلوتتر . بالاخره با لاخره شازده پسربا بار ووسا يلش میاد و با هم برمی گرديم داخل . دم در گيت از همديگه فيلم می گيريم و هركی یك تيكه ای بارش می كنه " آخه تو بری انگلِس،انگليس كجا بره !؟" همه شادند حتی مادرش كه داره جريان دير حاضرشدن وهول بودنش رو تعريف می كنه. وقت خدا حافظی می رسه ، با خودم قرار گذاشته بودم يك فحش آبدار بهش بدم كه مبادا برگرده اما وقتی بغلش كردم ... فقط خنديدم... ازرفتنش كه مطمئن می شيم از ترمينال می زنيم بيرون احساس مي كنم حالم بد شده . آرش و مجيد هم همينطورند .سريع می ريم طرف پاركینگ و بای بای . سوار ماشين كه می شم تازه متوجه می شم كه چقدر شیشه جلو كثيفه .شيشه شور و برف پاك كن رو می زنم اما هنوز همه جا رو تارمی بينم ، ايندفعه می فهمم اشكال از كجاست ... خداحافظ عليرضا... نوشته شده در ساعت 11:41 PM توسط امير حسابدار Sunday, August 04, 2002
٭ داره میره ، اما اونقدر پر روئه كه می گه" باز هم بر مي گردم" ! دم عید كه داشت مي رفت ژاپن حرف گوش نكرد،برگشت و هزارتا بلا سرش اومد حالا اگه برگرده مجبور مي شم خودم یك بلا ئي سرش بيارم ! پس وای به حالت اگه برگردی .
........................................................................................نگران ديزين هم نباش خودم می سپرم از این به بعد هر كي از جاده بالا رفت ، برای شادی روحت «نسترن ای عشق من » رو از اول تا آخر ختم كنه .خيالت راحت شد ؟ نوشته شده در ساعت 9:39 PM توسط امير حسابدار Saturday, August 03, 2002
٭ يكي بود يكي نبود
........................................................................................يك عقربي بود كه توي يك صحرا بزرگ زندگي مي كرد.این عقربه براي خودش الكي خوش بود يعني زندگي خودش رو مي كرد و با كسي كاري نداشت.تا ابن كه یك اتفاق زندگيش رو عوض كرد. اون یك عقرب دیگه رودید. اونها اول كمي رنگ و شكل همدیگه رو ورنداز كردند و ناگهان اون حادثه خطرناك اثفاق افتاد، اونها از همدیگه خوششون اومد. حالا كه اونها از همدیگه خوششون اومده بود باید «قانون عقربهاي عاشق» رو اجرا مي كردند یعني باید با هم مبارزه مي كردند اما هر دو مي دونستند كه این نبرد هیچ فرد پیروزی نداره وبي شك از نیش همدیگه مي میرند با این حال اونها به این جنگ تن دادند و همدیگه رو نیش زدند تا سر انجام به اون چیزي كه مي خواستند و آرزوش رو داشتند رسیدند ، اونها در آغوش هم جان دادند. نوشته شده در ساعت 9:51 PM توسط امير حسابدار Wednesday, July 31, 2002
٭ یك ماه پیش سكتور صفر هاردم به guidance school رفت! وبد سكتور شد.اون هم توی اوج كار و گرفتاری ِ من .همینطور گذشت و گذشت ومن آب هندونه استفاده مي كردم تا ازخاصیت جمع كنندگی آب انارمطلع شدم! ومقدار متنابهی از این مایع سكسی تناول نمودم ! بدین ترتیب بود كه دوباره یك هارد من رو پسندید وپا به اطاق من گذاشت !
........................................................................................باری در این مدتی كه مطلب نمی نوشتم اتفاقات زیادي افتاد اول این كه لند كروزهای سبز ِسیر ( این هم نمونه ای ازیاوه سرائی های بوقهای استكباری است كه برای رسیدن به اهداف كثیف خود دست به هر سیاه كاری می زنند از جمله رواج این شایعه كه این خودروها مشكی رنگ هستند ، من خودم با چشمهای خودم دیدم كه رنگ اونها سبز سیر ِسیدی است نه مشكی !) از یك هفته قبل تا شب18 تیر در خیابانها دیده شدنداما تا یك هفته بعد از 18 تیردیده نشدند ! دوم كه خانه های عفاف بطور علنی! (تحت فشار سازمان بهداشت جهانی ) باز شدند و بطورغیر علنی بسته شدند و خیل جوانان كم بضاعت ! ( فكر بد نكنید منظورم كم بضاعت برای امرخیرِ ا زدواج بود! ) ناامید شدند. سوم اینكه من دیوانه شدم و چون جنون ام واگیر داشت به دنتیست هم سرایت و حالا من خوب شدم و دوران نقاهت رو می گذرونم اما اون در اوج بیماری بسر می بره ! علا وه بر این، كمپوت آناناسی رو كه سر خیابون شهرآرا می فروشن خیلی دوست داره ! (می گم كه دیوونه شده ...) آخرش هم این كه دخترها خوشگلتر و بیشتر شدند و ثابت كردند كه سازمان بهزیستی چرت گفته كه تعداد دختران ازدواج نكرده 2 میليون بیشتر از پسران ازدواج نكرده است و تعداد اونها بطور كمی و كیفی! حداقل دوبرابر این رقمه . نقل قول : " به نظر من دخترهای ایرانی موجودات فوق العاده ای اند " این روامروزسر میز ناهار یك فیلیـپـیـنـیه در حالی كه داشت با گوشواره ای كه به گوش راستش ! بود وَرمي فت ، گفت .!! نوشته شده در ساعت 5:44 PM توسط امير حسابدار Tuesday, June 25, 2002
٭
........................................................................................آ خه عزيزان من هر لباس و مانتويی که مُــد شد آدم چشم و گوش بسته نميره بخره .آدم اول نيگاه ميکنه می ببينه اين مُــد به هيکل و اندامش مياد يا نه! مثلا ً در مورد همين مانتو های « کـَـمر تنگ » ، بعضی از دوستان بدون توجه به سايز باسنشون اين مانتو ها رو می پوشند و بلا نسبت می شوند عينهو هاچ زنبورعسل!! با همون تناسبات ! آخه آدم مراعات ميکنه ، شايد يک بنده خدائی از شهربه نام قزوين بخواد سَـری به تهران بزنه ، نمی گيدبيچاره خدای نکرده يک وقت کنترلش را از دست می دهد(انسان است ديگر...!) و مثل ويت کنگ ها از عقب حمله می کند !؟ نوشته شده در ساعت 9:08 PM توسط امير حسابدار Friday, June 21, 2002
٭ ميترا (خدای خورشيد )
........................................................................................هميشه از بچگی عاشق آفتاب بودم دوست داشتم هيچ وقت غروب نکنه ، وقتی 20 سالم شد چون دوران عاشقی شروع شد!اينبار از مهتاب خوشم اومددليلش هم معلومه، چون آدم که نمی تونه زيرنور آفتاب به عشقش فکرکنه يا به يادشChris De Burghگوش کنه !می تونه ؟!حالا دوباره عاشق آفتاب عالمتاب شدم و فردا می خوام طولانی ترين روز سال رو برای خودم جشن بگيرم. نوشته شده در ساعت 7:36 PM توسط امير حسابدار Tuesday, June 18, 2002
٭ اينروزها وقتی دختر سن بالا می بينم اول دلم می سوزه ، بعد حرصم می گيره ، آخرش هم غمم می گيره! اولش می گم " آخيش حيوونکی ! براش خواستگار نيومده "! بعدش می گم " نه حتما ً براش خواستگار اومده اما هيچ کس رو آدم حساب نکرده ، انگار که خودش از ... فيل افتاده "! آخرش هم می گم " تو ديگه چقدر خری که به دخترمردم حق انتخاب نميدی تا هر طور که می خواد راه زندگيش رو انتخاب کنه، تو برو اون چوب رو از ماتحتت ! در بيار نمی خواد توی زندگی مردم دخالت کنی "!
........................................................................................اما جداً چرا همون موقعی که بايد آدم دستش توی دست همسرش باشه و بعنوان تکيه گاه فردی رو توی زندگی داشته باشه ، تنهايی با مشکلات زندگی بجنگه؟ نوشته شده در ساعت 8:57 PM توسط امير حسابدار Wednesday, June 12, 2002
٭ In roozha nemiresam az khoneh connect besham ,sare kar ham ke computerhash unicode ro support nemikonnand be hamin khater chand rooz chizi naneveshtam.
........................................................................................jalebe hala ke koli harf baraye goftan (neveshtan?!) daram intor dastam mondeh too poost gerdo!.mikham az abb shodaneh barfha benevisam va inke har rooz sobh ke miram sareh kar be gholleh toochal nigah mikonam ke dare az barf khali misheh...vay ke zemestone emsal che khosh gozashtttttt. rasti yeki az bacheha emsal omadeh paresh bezaneh ba mokh omadeh too barfha assab e dast e chapesh asib dide dare momkeneh karesh be operation o in harfha bekesheh barash doaa konid.(albateh bade in etefagh baz ham rafteh ski !! in digeh akharesh naaa?) نوشته شده در ساعت 4:37 PM توسط امير حسابدار Wednesday, June 05, 2002
٭ قدر ِ عافيت
........................................................................................شايد بعضی موقع ها خيلی چيزها به نظرمون مسخره بياد شا يد بعضی موقع ها فکر کنيم جام جهانی چقدر مسخره ست يا اينکه آهنگهای ابی تکراريه يا غذای خونه بی مزه است ... اما اگه يک موقعی بشه که تا روز سوم جام جهانی حتی يک صحنه از بازيها رو نديده باشی يا برای شنيدن " ستاره پرپر می کنی " ابی لـَـه لـَـه(!) بزنی يا چهار هفته مدام صبح تا شب از بيرون برات غذا بگيرن ،اون وقته که می فهمی جام جهانی و آهنگهای ابی و دستپخت مادر، جزئی از زندگيه ، فقط لازمه ياد بگيری چطور از اونها لذت ببری ،اين يکی از مهمترين تجربه هايی بود که توی اين چند هفته بدست اوردم . الان تنها دريبل های جادوئی زيدان يا ضربه کاشته های روبرتو کارلسِ ِ که می تونه من رو سر شوق بياره و خستگی رو از تنم بيرون کنه پس به همين خاطرجام جهانی هم برای من می تونه يک فرصت جادوئی باشه که اينها رو در کنار هم توی يک ماه ببينم (البته اگه بتونم !!) . نوشته شده در ساعت 9:03 PM توسط امير حسابدار Tuesday, June 04, 2002
٭ - نه بابا اين از اوناش نيست .آخه نميشه همشون اينطوری باشن که...
........................................................................................- چرا . اتفا قاً همشون اينجوری هستن ، اصلا ً مگه نديدی امروز چطور داشت گشاد، گشاد راه می رفت ؟! - اون رو که بيچاره دليلش رو گفت ، از جوب داشته می پريده پاش پيچ خورده . - تو هم باور کردی ؟! توديگه چقدرساده ئی ! من حاضرم شرط ببندم که اين بذار ِ فابريک داره . - داری لج من رو درمی آری ها از اين به بعد هم ديگه حق نداری در موردش حرف بزنی اصلا ً من ازش خوشم اومده شا يد باهاش تريپ ازدواج بذارم ، فهميدی . يک مکلمه تلفنی دراتاق کناری : - " امروز نمی خواد بيايی دنبالم حوصله ندارم{ ... } بعله معلومه که ناراحتم ، بهت می گم پول ندارم خيال می کنی شوخی ميکنم{ ... } اصلا ً می دونی چيه ؟ ديگه پول ندارم قرص بخرم ، فردا هم اگه شکمم اومد جلو تو رو از کدوم گوری پيدا کنم ؟؟ {...} من خر نمی شم. ر ِ دادی اسمی ! اگه پول نمی دی من ديگه نيستم برو يک مهوش ديگه پيدا کن ، همينجوری هم نگهبان خوا بگاه هرشب بهم گير می ده که چرا دير می آيی؟ چرا لاک می زنی؟ چرا ... " نوشته شده در ساعت 8:54 PM توسط امير حسابدار Thursday, May 30, 2002
٭ مکان : پمپ بنزين جاده قديم شميران (مثلا ً نمی خوام آ درس بـِـدم !)
........................................................................................شب اول - اِ .. آقا خودم می زدم . دست شما درد نکنه ، متشکر. ولی ولی... می بخشيدها شماره اش از 10 Litre شروع شد . - ای بابا حالا بيا و خوبی کن ! آقا پسر مگه نمی بينی؟ اين پمپ ها جديده ، زود بنزين می زنه! - اما من خودم ديدم از دَه شروع شـد. - ... شب دوم - بفرما آقا اين هم سوييچ .. - آقا خيلی ممنون چند ليتر شد ؟ - 65 ليتر! - چــقــد ر ؟؟ 65 ليتر؟! باک من رو التماسش هم کنی 55 تا جا نمی گيره حالا چطور تو 65 تا توش زدی ؟! - اين رو ديگه من نمی دونم . قيمتش شد 3،250 تومن ، زودباش ماشينهای عقبی منتظرند !! - آخه... شب سوم - آقا بفرما . - هنوز که من بنزين نزدم پولش رو می دی ! - اتفا قا ً دارم اين رو بهت ميدم که لطف کنی و بنزين نـَـزَ نی ، خودم می زنم !! - باشه هرطور که ميــلــته، گفتم دست ولباست بنزينی نشه وگرنه برای ما هم راحت تره ! - بله می دونم ! خيلی خيلی شرمنده کردی آقا ، مـنّـت گذاشتی ، قربونت !! نوشته شده در ساعت 10:23 PM توسط امير حسابدار Saturday, May 25, 2002
٭ مکالمه ای در تاکسی :
........................................................................................دختر عقبی : خانم د َرتون بازه ! خانم جلويی : دَ ر من ؟ دختر عقبی : بله دَ ر شما ! خانم جلويی : الان می تونم دَ رم رو باز کنم ؟! راننده : نه صبر کنيد همه ماشينها برن بعد شما درتون رو باز و بسته کنيد! نوشته شده در ساعت 8:45 PM توسط امير حسابدار Friday, May 24, 2002
٭ اگر يک دختر ايتاليائی هم بين دخترهايی که برای امتحان دلف به کانون زبان اومده بودن ، باشه و از نگاه پسرهای ايرانی هم مرغ همسايه غاز باشه !، شنيدن اين حرفها هم بعيد نمی شه :
-« اين دخترهای ايرانی هم يا خوشگل می شن يا دانشجو فرانسه !!» -« اين بدمصب عروسکه يا آدم!؟ » -« نتيجه نژاد خوب و تغذيه درست بايد هم همچين لـُـعــبـتی باشه !» -« سَــرو سينه اش آدم رو...!» نوشته شده در ساعت 8:56 PM توسط امير حسابدار
٭ ديشب که از سر کار می امدم دم پارک نزديک خونمون چنان بوی قليون نعناع می امد که کنجکاو شدم ببينم از کجاست وقتی رفتم توی پارک ديدم بعله ماشاالله جوونها ديگه به مرز خودکفايی رسيدن و حالا که ديدن چای و قليون درکه و فرحزاد داره تير تو پر ميشه ! خودشون دست به کار شدن و قليون چاق می کنند و توی پارک با دوستان ازش کام می گيرند! ،فقط تفاوتش با درکه و فرحزاد اينه که اگه اونجا نمی تونستند چيزی به توتونش اضافه کنند(يا آتيش خور کنند !) حالابا خيال راحت می تونند!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8:55 PM توسط امير حسابدار Tuesday, May 21, 2002
٭ « در پيچ خطرناک ! در سرعت بالا ! در زمين لغزنده ! خودرو را متوقف می کند لنت ترمز ---»!!!!؟؟؟
اين تبليغ احمقانه رو روی يک اتوبوس شرکت واحد ديدم .احتمالا تبليغ بالا يعنی "تخته کن من هوات رو دارم اگر هم بلايی سرت اومد يا ماشينت سر پيچ چپ کرد و 50 متر روی سقفش دويد تقصير خواجه حافظ شيرازيه نه ما که همچيين تبليغی کرديم "!! نوشته شده در ساعت 9:55 PM توسط امير حسابدار
٭ - سلام آرش، دارم ميرم فلکه اول کارتم رو پرس کنم ميای ؟
........................................................................................-الان ؟آخه الان سَــر ِ شبه ملت همه تو خيابون هستن اونجا خيلی شلوغه.. - خب باشه ما با مردم کاری نداريم ما با مغازه کارداريم. - راستشو بخوای آخه.. آخه چی؟ کارداری بگو. خودم تنها می رم ؟ -حقيقتش يه چند وقته چراغ سکسم روشن شده ! بيام فلکه و برگردم غسل واجب ميشم ! - آهان پس قضيه اينه خوب البته حق هم داری بهار فصل جفت گيری حيواناته! حالا بی خيال جيک ثانيه می ريم برمی گرديم تو هم چشمهات رو درويش کن چيزی نميشه . باشه 20 دقيقه بعد - چه خوشگل ،چه خوشگل، چه خوشگل، شدی امشب!! - آرش تو حالت خوبه؟! طرف داره با دوست پسرش راه ميره، بهش تيکه می ندازی؟ - بابا چيکار کنم دست خودم نيست، من نميدونم اين دخترها چرا اينقدر خوشگل شدن ؟ همچين هم آرايش می کنن انگار همين الان ميخوان برن عروسی، والله من اينها رو که ميبينم چشمهام نور ميگيره!! - بابا بس کن يک کم خودت رو کنترل کن تا برگرديم خونه، می ترسم آخر شبی دست و بالت از اختيار خارج بشن کار دستمون بدی، يه دعوا پياده بشيم. - اواوخ اوخ اين يکی رو ببين چه لبهای داره " کی بوده که غنچه لبهاش گل لبهات رو سوزنده" ! من ميرم دنبالش.. - وايسا بينم کجا ميری؟ راهمون از اين طرفه. - من حاليم نيست ، تا امشب از کسی راه نگيرم نمی رم خونه!! - عجب غلطی کردم تو رو با خودم اوردم .دير شده بيآ برگرديم خونه. - اگه نمی آی من رفتم خدا حافظ. فردا صبح - سلام آرش هستش ؟ - نه ديشب ساعت 12 زنگ زد گفت خونه يکی از دوستانش شب ميمونه. فردا شب - هيچ معلوم هست کجايی -... نوشته شده در ساعت 9:34 PM توسط امير حسابدار Sunday, May 19, 2002
٭ - برم بهش شماره بدم؟
- بابا بی خيال خيلی خر کلاسه اصلا ً به تريپ تو نمی خوره . - مگه من چمه . اتفا قا ً اون چيزی که اون می خواد من دارم! نا فـُـرم هم دارم ! - به هر حال از ما گفتن بود. يه وقت رفتی جلو سنگين زد تو پـَـر ِ ت نگی نگفتی ها. - ميرم بهش ميدم عين آمار ايکی ثانيه ای برمی گردم . ايکی ثانيه بعد - ديدی شما رم رو گرفت؟ اون هم جلوی مامانش ، خيلی حال کردم. تا پشت سر مامانش رفت تو مغازه ، دستش رو اورد بيرون شماره رو گرفت .من که از اين کارش فــِر خوردم بس که باحال بود!.اصلا حالا که شماره رو گرفت فکر می کنم 30% ارضا شدم! زنگ هم نزد،نزد! - يعنی زنگ نزنه نميره تو حالت ؟پس اين همه دردسر که کشيدی، همه پشم ! ؟ - بابا ما به همين هم راضی ايم دوست شدن دردسر داره همش بايد براش بسلفی. همين که آدم تو خيابون راه بفته 4 تا تيکه بندازه و 2 تا شماره بده برای اون روز کافيه !! نوشته شده در ساعت 9:09 PM توسط امير حسابدار
٭ ديروز عصر که داشتم از سر کار می امدم تو تاکسی کنار يه دختر پسر نشستم .دختره تپل مپل و سفيد مفيد ! بود ويکريز داشت برای پسره صحبت می کرد موقع صحبت هم گاهی دست پسره رو می گرفت گاهی هم دستش رو روی پای پسره می گذاشت که اگه خواجه حرمسرا هم جای پسره بود يه چيزيش می شد!. حالا بگم از پسره ، اون که به قيافه اش نمی امد زياد اهل بخيه باشه و لال و صم ٌ بکم نشسته بود، موقع پياده شدن همچين شارژشده بود که نزديک بود سر 50 تومن کرايه تاکسی راننده رو چپ راست کنه ! واقعاً راسته که "از دامن زن مرد به..."
نوشته شده در ساعت 8:46 PM توسط امير حسابدار
٭ دارم ديوونه می شم بشدت احساس کمبود تفريح وسرگرمی می کنم ، اون موقع که دانشجو بودم و صبح تا شب علاف ، فرقی هم نمی کرد که اگه توی هفته زياد هم بيرون نمی رفتم غمی نبود اما حالا که دارم کار می کنم اگه يک شب خونه بمونم کف می کنم.
........................................................................................- چطوری داش علی ؟ يه چای قليون برای ما بيار دمت گرم . - شرمندتم قليون تعطيله . - تعطيله؟ يعنی چی تعطيله؟ - ممنوعش کردن، گفتن ديگه قليون چاق نکنيد وگرنه در مغازتون رو تخته می کنيم. -ازکی؟ همه جا اينجور شده؟ - درکه که اينطوريه فرحزاد رو نمی دونم.والله ما هم شرمنده ايم، بخدا از سرشب تا حالاهمين 2 تومن رو کار کردم. * - کی بستند ؟ - والله ما هم نفهميديم شب که کلاسها تموم شددر روبستيم صبح که اومديم ديديم در پلمپ شده تا يک هفته دنبالش بوديم تا اومدن پلمپ رو باز کردن. - اصلا ً اخطار قبلی يا تذکری نداده بودند؟ - هيچ . با آموزشگاههای ديگه هم صحبت کرديم به اونها هم اخطار نداده بودند. واقعاً اگه فقط به دليل مختلط بودن کلاسهاباشه که ما يکسال و نيمه که کلاسهای مختلط برگزار می کنيم وکسی با ما کار نداشته. - خوب الان چيکار می کنيد؟ - هيچی . کلاسها رو جدا کرديم، نمی دونی چه خر توخری شده. همينطوريش هم استاد وکلاس کم داشتيم چه برسه به الان ،کلاسهای ترم بالا که شده خصوصی ! کلاس اين ترم خودتون رو که يادته به خاطر به حدنصاب نرسيدن کنسل شد، درحالی که تعدادتون فقط بايد به 4 نفر ميرسيد . اصلا ً خود کانون زبان هم که دولتيه و نمی تونه کلاسهای مختلط برگزار کنه حتی تا يکسال مجبور ميشه کلاسهای ترم بالا رو منحل کنه تا به حد نصاب برسه .والله من که نمی فهمم، اعصابم توی اين يک هفته داغون شده. * امتحان د ِ لف هفته آينده است. نمی دونم چيکار کنم يک نفر هم نيست حتی تلفنی باهاش چهار کلمه فک بزنم تا حداقل بتونم با اون کسی که امتحان می گيره چاق سلامتی بکنم .سعيد که لغتهااز يادش رفته، هی وسط صحبت کانال عوض می کنه و ياد زبان شيرين فارسی ميفته ! سايه که هيچ وقت خونه نيست يا هم اگه هست زياد طولانی نمی شه باهاش حرف زد ،و گرنه هم اون لهجش قشنگه هم لغت خوب بلده. رضا هم که اهل اين حرفها نيست و اگه بهش بگم بيا Parler کنيم ميگه اين قرطی بازيها چيه! قشنگ بشين لغت حفظ کن برو سر امتحان، قول بهت ميدمRefusé نـَـشی ! نوشته شده در ساعت 8:04 PM توسط امير حسابدار Tuesday, May 14, 2002
٭ شرکتی که اين روزها دارم توش کار می کنم طبقه 14 يک برج ته جردنه يعنی درست جايی که ماشينهايی که با هم کورس گذاشتن دستی می کشن .امروز هم که تعطيل بود وجردن خلوت. اوقات فراغت بر بچه ها هم بايد يک جوری پر بشه حدود ده - بيست تا ماشين با هم کـَـل گذاشته بودن و داشتند صنعت توليد لاستيک کشور رو شکوفا می کردند!! که يکهو يک دختر هم با يک پرايد به جمع ريسرها اضافه شد و از اونجا که طبق نظرات مَـمَـد ِ فرويد اينا! « پسرهاهر موقع دخترها رو در حال رانندگی ببينند شهوتشون بلند! می شه » همه شروع کردند به نزديک کردن خودشون به پرايد و خلاصه تو مايه های" آبجی برو کنار نفتی نشی " تا اينکه آخرش حوصله پرايد سر رفت وموقع پيچيدن صاف رفت تو گلگير يه 206 . حالا کورس بازها! يه سوژه جديد پيدا کرده بودن هرکی می رسيد شروع می کرد به تخمين زدن خسارت و کروکی کشيدن.تازه اينجا بود که نکته جديدی کشف کردم ، مثل اينکه بعضی ازبچه ها موقعی که می خواستن سوئيچ رو بردارن ، به هوای اينکه دارن می رن يک ورزش انجام بدن ياد ورزش فوتبال افتادن و بجای شلوار شورتک! پاشون کردن.( خوبه ياد فوتبال افتادن اگه ياد شنا و شيرجه می افتادن حتما ً...!) جالبه که بعد از اينکه پليس اومد وکروکی کشيد بازهم پرايد و پژو با گلگير و سپردرب و داغون با هم کورس می گذاشتن!
........................................................................................راستش نمی دونم چرا از ديدن اين صحنه های کـَـل انداختن و دستی کشيدن حال نمی کردم اصلا از اون بالا همه چيز خنده دار و مسخره است انگار که داری از بالا به يک بازی نيگاه می کنی درست مثل بازی GTA. نوشته شده در ساعت 4:26 AM توسط امير حسابدار Friday, May 10, 2002
٭ - مگه نمی گفتی اين کار ِ کتابْ تخصص من نيست و می خوام توی تخصص خودم کار کنم ؟
- مگه نمی گفتی کار کردن رو دوست داری و از گشاد بازی بدت مياد ؟ - مگه نمی گفتی شغل آدم بايد تنوع داشته باشه، نه اينکه آدم يک عمر صبح تا شب توی يک اتاق بشينه و کار کنه ؟ پس حالا ديگه چرا نق می زنی ؟ حالا که توی تخصص خودت داری کار می کنی ، حالا که هر جا ميری جلوت بلند ميشن و کلی نوشابه خانواده! برات باز می کنند ، حالا که 12 ساعت در روز کار می کنی ، حالا که روی ميزت از ميوه و شيرينی خالی نمی شه و موقع نهار منوی غذا جلوت مگذارن ، حالا که يک هفته طبقه 14 يک برج توی جــردنی و هفته ديگه توی يک کارخونه نزديک کرج ، حالا که شغلت آ ينده داره و هر روز يک چيز جديد ياد می گيری . نــــــــــــــــــــه ! نمی خوام. من اگه توی شغلم بهترين بشم باز هم کپی دست هشتم از يک حسابرس اروپايی ام ( چه برسه به آمريکايی !) وتوی اقتصادی که تنها% 0.1 اقتصاد دنيا رو تشکيل ميده اول يا آخر بودن زياد فرقی نمی کنه . * الان که بعد از يک ماه به لطف دوستان (که ايشاالله فدای همشون بشم!) يک کم سر دماغ شدم و دوباره به اينترنت وصل شدم، از ديدن Mail box ام خجالت کشيدم من که راضی نيستم حتی يک مورچه روهم اذيت کنم چطور شد که يکهو اينهمه دوست رو از خودم دلگير کردم؟ بچه ها از همتون معذرت می خوام. برای نمونه اين Mail يک خطی پژمان رو بخونيد: salam, !!mishe begi kodoom ghabrestooni dari vaseh khodet ghabr chal mikoni? نوشته شده در ساعت 7:07 AM توسط امير حسابدار
٭ دوست دارم دوباره کافی شاپ ها رو قـُـرُ ق کنم .
........................................................................................دوست دارم دوباره قصه همه فيلمهای عاشقانه و شعر همه Lovesong بشم . دوست دارم دوباره هِـی خيابونها رو متر کنم . دوست دارم دوباره دستهای سردش رو با دستهای سردم لمس کنم . دوست دارم دوباره از بيقراری شبها بيدار بمونم . دوست دارم دوباره گوشی تلفن رو آب کنم . دوست دارم دوباره همسفر بشم . دوست دارم دوباره کور بشم . دوست دارم دوباره شاعر بشم . دوست دارم دوباره دنيا برام بهشت بشه . * دوست دارم دوباره عـــا شــــق بشـم . نوشته شده در ساعت 7:06 AM توسط امير حسابدار Monday, April 08, 2002 ........................................................................................ Thursday, April 04, 2002
٭ آدم بايد عاشقی رو از سـَــر به در کنه .
........................................................................................آدم بايد" عزيزم " گفتن رو فراموش کنه. آدم بايد به شکست خوردن عادت کنه . آدم بايد با خون ِ دل صورتشو سرخ کنه . آدم بايد قلبش رو مثل تخته سنگ کنه . آدم بايد با حسرت زندگی رو سـَـر کنه . آدم بايد به نـَــه شنيدن عادت کنه . آدم بايد اينکه «عشق دروغه» رو باور کنه . * آدم بايد آدم باشه نه اينکه مجنون بشه . نوشته شده در ساعت 11:12 PM توسط امير حسابدار Wednesday, April 03, 2002
٭ صورتم بد جوری داره می سوزه . وقتی کـِـرِم ضدآفتاب يادت بره که ببری و تازه پای پيست ووقتی ديدی سه تيغ آفتاب بالای سرته يادت بياد که خونه جا گذاشتيش وبه خاطرکمرويی( که پدرش بسوزه!) و خجالت(که ايشالله جـِـزجيگربگيره!) روت نشه از ديگرون يه بند انگشت ناقابل کـِـرِم بگيری بمالی به صورتت نتيجش اين ميشه .الان سه روزه که صورتم داره می سوزه و پوسته ، پوسته ميشه البته اينها بجز عين گوجه فرنگی شدن صورتمه !
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:39 PM توسط امير حسابدار Tuesday, March 26, 2002
٭ " برای آخرين بار از مسافرين محترم پرواز شماره 840 ايران اير به مقصد کوالالامپور تقاضا می شود برای تحويل بار و دريافت کارت پرواز به باجه شماره 9 مراجعه فرمايند ."
........................................................................................« دير رسيدی » اينو مادر عليرضا بهم ميگه .« البته يک کم هم عليرضا عجله کرد، حدود نيم ساعت پيش بارشو تحويل داد و رفت داخل. » نمی دونم چه ويری بهم افتاده تا دوباره ببينمش وباهاش خداحافظی کنم .خيلی مسخره است چون از پريشب تا حالا رسما ً 3 دفعه با هم خداحافظی کرديم ! اما باز به هر دليلی همديگر ودوباره ديديم، آخرين دفعه اش همين ديشب بود که تا ساعت سه ونيم! داشتيم يک Windows صحيح و سالم نصب می کرديم تا خانواده اش راحت بتونن باهاش چت کنند اما از اونجا يی که درست همون موقعی که عجله داری هرچی Error عجق وجق ِ سر ِ راهت سبز ميشه.اين کار ما هم هـی به خِـنِــثی می خورد تا اينکه من ديگه اومدم خونه و بالاخره از پدر عليرضا شنيدم که دَم دَمهای صبح ويندوز رو Install کرده ! حالا که می خوام دوباره ببينمش چيکار کنم ؟ سريع ياد مهدی می افتم اون توی قسمت Cargo فرودگاه کار می کنه و بقول خودش تا پای پلکان هواپيما هم ميتونه بره . اگه پيداش کنم حتما ً می تونه حداقل تا دم بازرسی گذرنا مه منو ببره . جـَـلدی از ترمينال پرواز می پرم بيرون ، دفاتر Cargo از دور معلومه اما ...ای داد بيداد چرا دفتر اونها تعطيه؟ از دفتر کناريشون می پرسم " اين آقا مهدی نيست ؟ " جوابش يک ضد حال اَ سـاسـيه " نه ، چون تا الان که ساعت 11 است نيومده پس ديگه امروز نمياد " مخم رو کار ميندازم تا يه راهی به داخل پيدا کنم ، راستی پارسال که داشتم می رفتم حج عمره بابا چطور اومد داخل تا بازرسی گذر نامه ؟؟ آهان يادم افتاد کارت ارتش رو نشون داد اما من چی ؟ به چه بهونه ای برم ؟؟ باز هم ضد حال . کم کم ميرم طرف گيت ببينم اوضاع از چه قراره ؟ قيافه سربازی که دم در وايساده که خيلی دهاتيه ، « همشهری کـَـت دَن نه خَـبَــر؟! » اما اون گروهبانی که دم بازرسی بدنی وايساده خيلی اخموئه از اون ريش توپی ها هم هست .اگه دم ِ سربازه رو ببينم اين يکی رو چيکار کنم افسر راهنمايی هم نيست که با گوشه سبز خرش کنم ،چون همش ميگه" ما اينجا مسئوليت داريم ." ديگه بی خيال ميشم و ميام کنار پدر عليرضا می شينم و منتظر می مونيم تا هواپيماش پرواز کنه . حالا دارم با خودم فکر می کنم چقدر بَــده که آدم ندونه اين مسا فری که به بدرقه اش اومده برميگرده يا نه ؟ اگه می دونستم که بر می گرده خيلی راحت عين بچه آدم ! بهش می گفتم " سوغاتی يادت نره "خداحافظی می کرديم و ديگه اينهمه دلتنگی نداشت . اگر هم می خواست بر نگرده يک گودبای پارتی درست وحسابی می گرفتيم و آخرش هم تا می تونستيم اشک می ريختيم . اما حالا نه ايـنـِـش حَــتـميه نه اون ، والا هايزنبرگ بايد بياد جلوی عليرضا لنگ بندازه با اين « اصل عدم قطعيت » جديدش!! به هر صورت عليرضا الان داره تو خيابونهای کوالالامپور قدم ميزنه وتنها زمان همه چيز رو حل ميکنه. ما که براش دعا ميکنيم تا خدا چی بخواد . نوشته شده در ساعت 11:43 PM توسط امير حسابدار Sunday, March 24, 2002
٭ خدمت تما م دوستانی که لطف نموده و از طريق نامه برقی! اين عيد باستانی رو تبريک گفتند و ازطرف اين حقير جوابی در يافت نکردند بايد عرض کنم اشکال از فرستنده است لطفا ً به گيرنده هاتون دست نزنيد ! چون هنگام فرستادن کارت تبريک از سايت ايران مانيا ، احتمالا ً سَــر ِ بنده با يک عضو انتهائی در حال بازی مفـّـرح بيليارد بوده اند!! لذا کارتهای تبريک بجای ميل باکس شما سَــر از ترکستان ! درآورده اند. بنا براين همينجا از شما دوستانی که جوابی از من دريافت نکرديد معذرت می خوام و متقا بلا ً سال خوشی رو برای شما آرزو می کنم وبازهم از لطفی که داريد ، صميمانه متشکرم .
نوشته شده در ساعت 9:03 PM توسط امير حسابدار
٭ يک بار از علی شنيدم که توی سرسرای دانشکده اونهم جلوی مريم سوسکی ونگار بَـنـِـر و شراره خروس! بهت گفت :" علی رضا تو يک احمق واقعی هستی "! اون موقع با خودم گفتم اين علی چقدر بی ادبه که اينطوری ديگرون رو ضايع می کنه اما الان فکر می کنم اگه رفتی ودوباره بخوای برگردی ، واقعا ً علی حق داشته !
........................................................................................* يک بار Cannibal ! بهم گفت:"در مقابل اين اسمی که علی رضا برام انتخاب کرده (يعنی همين Cannibal !) می خوام يک اسم روش بذارم اما چيزی پيدا نمی کنم که بهش بخوره ، تو که با هاش سر کلاس نشسته ای بگو بچه ها اون موقع چی صداش می کردن ؟" البته من بهش چيزی نگفتم اما اين سوال منو پرت کرد به 6 سال پيش روزی که بچه ها ی کلاس نيمه خصوصی شعيبی پای تخته اسم درسهای کنکور رو نوشته بودند و هرکس درصد خودش رو تخمين می زد ، با اينکه درصدها تقريبا ًخوب بود اما از 80% بالاتر نمی رفت ،تا اينکه يکهو تو خيلی راحت، انگار که داری در مورد گرد بودن زمين حرف می زنی گفتی : "رياضی و زيست رو که 100 می زنم ، بقيه درسها رو هم بالای 85 ."!! بعد از اينکه رفتی، رضا که خودش رو از همه کلاس بالاتر می دونست گفت: " چرت می گه بابا ! الان 2 ساله که کسی زيست رو 100 نزده حالا اين جادوگر می خواد شق القمر کنه ، بچه ها دفعه بعد ازش بپرسيد جاروی پرنده اش رو کجا پارک می کنه !؟ " و از اون به بعد تو شدی جادوگر همونطور که شهرام شد تک لپه ای ( به خاطر بادفتقی که داشت !) و بابک شد اصل ِ ضد ِ حال ( به خاطر سوالهايی که بی موقع می پرسيد ). راستی جادوگر، اون سکه ای رو که شعيبی به خاطر 100 زدن زيست بهت داد هنوز داری ؟ * نمی دونم چرا امشب همش ياد اون روزها می افتم ، روزهايی که تازه کنکورمرحله دوم رو داده بوديم .يک شب يادته با اون پژو 504 سفيده اومدم در خونتون تا با هم بريم پيتزا شهرک که تازه تو خيا بون گلستان باز شده بود ( اون موقع تو هنوز گواهينامه نگرفته بودی و زياد نمی تونستی با لکنتی تون جولان بـِـدی !) وچون ماشين ضبط نداشت رفتی يک ضبظ يـُـغُـور 12 ولت اُوردی به ماشين وصل کردی تا بتونيم تکنو گوش کنيم ؟ يادته پژوهه ترمزش زود چوب می کرد و يکبار مجبور شديم جلوی آ - اس - پ ده دقيقه صبر کنيم تا ترمزش خنک بشه و وِ ل کنه ؟! اون روزها در بند هيچ چيز و هيچ کس نبوديم ، يه دل بی غم داشتيم و يه کله بی خيال دممون گرم. گذشت و گذشت تا اينکه يک شماره عيشمون رو دوبرابر کرد و چيزهای جديدی يادمون داد :« 23371 تهران-41 »حالا پاتوقمون شده بود پيتزا الوند چون کوچه اش جون می داد برای دستی کشيدن!!وتو هر کاری که می شد با يه ماشين انجام داد ،با ها ش انجام دادی از کورس گذاشتن با هر ماشينی که پا باشه تا کوبيدن به ديوار بتونی و بقول خودت تبديل پژو 405 GL به مينی ماينر !! هنوز هم هر وقت ياد دست شکسته بعد ازتصادفت با اون نقاشی هايی که بچه ها روی گچش کشيده بودند می افتم خنده ام ميگيره . * اگه باز بخوام خاطره اون روزها رو بنويسم تا صبح طول ميکشه ( اِ اِ اِ.. راستی راستی صبح شد!! ) فقط می خوام بگم دلم برات تنگ ميشه ، اما ديگه نمی خوام ببينمت! ، يا اينکه حداقل توی اين کشور گل و بلبل! نمی خوام ببينمت پس تو رو خدا يه وقت حماقت نکنی بخوا هی بر گردی. برو سفر سلامت، يا علی مدد . نوشته شده در ساعت 2:40 AM توسط امير حسابدار Friday, March 22, 2002 ........................................................................................ Sunday, March 10, 2002
٭ اين متروی تهران خيلی باحاله ، خيلی شيکه ، خيلی تميزه ، خيلی .. خلاصه آخرشه . هم از کف تا سقفش سنگ گرانيت کار شده ، هم توی هر ايستگاهش حداقل چهارتا نقاشی از« گاوبالدار تخت جمشيد » گرفته تا انواع « ترکيب بندی های آبستره » وجود داره . هم هيچ وقت توی راهروهاش نوشته يا تابلو مرگ بر فلان و بهمان نيست!(بهترين حـُـسنش ) . فقط يک عيب کوچولو داره اونهم اينه که موبايل اونجا آنتن نمی ده .شايد هم من دارم زياده روی می کنم و اصلا هيچ جای دنيا توی مترو موبايل آنتن نمی ده. الله اعلم
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:33 PM توسط امير حسابدار Thursday, March 07, 2002
٭ باورم نميشه ، اصلا ً باورم نميشه ، می دونيد الان چه احساسی دارم؟ يک احساس نياز، دلم می خواد همين الان قليون موزی که ديشب توی فرحزاد کشيدم برام حاضر می شد؟ آقا ديگه بی خيال ما ديگه نيستيم از اين به بعد ديگه لب به قليون نمی زنم . حالا فهميدم چرا بابام می گه " حتی برای تفنن هم سراغ دود نرو " اون ميدونه که همينطور کم کم و تفـنّـنی آدم گرفتار ميشه و با اين کاليبر گشادی هم که من دارم فاتحه مع الصلوات ميشم .از اين به بعد حاضرم نيم کيلو آلو جنگلی از اونهايی که از تــرشی چشمهای آدم جفتی ميپره بيرون بخورم اما قليون نکشم . والســـلا م .
نوشته شده در ساعت 11:39 AM توسط امير حسابدار
٭ " فساد تمام جامعه ما رو گرفته . ما داريم توی يک جامعه فاسد زندگی می کنيم .بيا برو الان ببين توی فلکه اول چه خبره ؟ ديگه فلکه نيست، شده « شهر نو » .ديروز توی باشگاه دو نفر داشتند با هم بحث می کردند که توی نارمک زودتر ميشه « تيکه» جور کرد يا توی فلکه اول؟!آخرش هم سر اين قضيه با هم شرط بستند !!
........................................................................................ًالان ديگه هيچکس در امان نيست . تو کدوم دخترعمو- پسرعمو ، دختر خاله - پسرخاله يا دختر دائی - پسرعمه ای رو ميشناسی که با هم کاری نکرده باشند؟؟ جوونهای ما چون جايی برای تخليه ندارند مجبورند به فاميل خودشون نظر داشته باشند. آخه چطورممکنه يک آدم از 14-15 سالگی که به سن بلوغ ميرسه تا 26-27 سالگی که ازدواج ميکنه جايی رو نداشته باشه تا بتونه خودش رو ارضاء کنه . وضع اين خوابگاههای دانشجوئی رو ببين ، بخدا من هر وقت از دم ِ درِ خوابگاه دختران رد ميشم می ترسم ،از بس که آدم رو هيـــز نگاه می کنند. حالا فکرشو بکن توی خوابگاهشون چه خبره ؟ اصلا ً من نميدونم چرا بچه های تهران بايد برن شهرستان درس بخونن عوضش بچه های شهرستان توی تهران ؟ ماشاالله توی هر ده کوره ای الان يک دانشگاه هست برن همونجا درس بخونن . همين رفت و آمد می دونی چقدر فساد رو زياد ميکنه . من با چه د ِلی دخترم رو بفرستم يک شهر غريب درس بخونه ؟ بر فرض که براش خونه هم گرفتم ، تنها که نمی تونه زندگی کنه بايد هم خونه داشته باشه . حالا من از کجا بدونم هم خونه اش چطور آدميه ؟ ..." صحبتهای رئيس با شگاه ورزشی نزديک خونمون همون واقعياتيه که هرروز داريم می بينيم اما به زبون نمی آريم يا شايد هم چون ديگه برامون عادی شده در موردش حرفی نمی زنيم . اما مگه اين چيزها عادی هم ميشن ؟ نوشته شده در ساعت 9:51 AM توسط امير حسابدار Thursday, February 28, 2002
٭ باز دوباره دشمن ِ تا بـُــن ِ دندان مسلح ، دست به پيکاری نابرابر زد ودر طی عملی تلافی جويانه اقدام به هتک آبرو و حيثيت يکی از کبوتران ِ عاشق، ايثارگر و هميشه در صحنه نمود.اين بار دست انتقام خصم دون از آستين عنصری فريب خورده با نام مجعول« خورشيد خانم » بيرون آمد و هنگامی که دلاور ِ عرصه نبرد! (همون کبوتره!) به منظور رفع بعضی احتياجات، سنگر را ترک نموده بود از پشت (مانند هميشه) نيش خنجر فولادين را با کالبد روحانی اين پرستو عاشق آشنا کرد.
اما مثل هميشه نقشه دشمن نا تمام ماند و نتوانست به اهداف پست وپليد خود که همانا حذف فيزيکی پرستو خونين بال از عرصه وبلاگ بود دست يابد و رزمنده فداکار تنها چند خراش سطحی برداشت که توسط برادران بهداری سنگر با چسب زخم مداوا گرديد! نوشته شده در ساعت 5:34 AM توسط امير حسابدار
٭ الان پنج روزه که از کرمانشاه برگشتم اما حتی فرصت نکردم چهارتا وبلاگ بخونم از صبح تا شب دارم دنبال کارهای عقب افتاده ام می دوم و شبها روی تختم غش می کنم.دلم لک زده برای 7-8 ساعت خواب . اينها رو نوشتم که مثلا ًً وبلاگ ننوشتنم رو توجيه کنم .
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5:23 AM توسط امير حسابدار Sunday, February 24, 2002 ........................................................................................ Friday, February 15, 2002
٭ "امير نرو خطرناکه! مگه نمی بينی وضعيت توپولوف رو ؟ هنوز دارند تيکه تيکه از روی کوهها جمع می کنندش. اصلا ً قراره اين هفته من يه مهمونی بگيرم بمون به من کمک کن. می خوای خودم زنگ بزنم بگم نميری ؟"
اينها صحبتهای يکی از بچه هاست وقتی فهميد فردا صبح بخاطر نمايشگاه کتابهای خارجی به کرمانشاه پرواز دارم. از فردا تا جمعه که برمی گردم، نمی تونم وبلاگم رو UPDATEکنم و بقيه مطلب قبل رو تموم کنم پس از همه کسانی که وبلاگم رو می خونن معذرت می خوام ايشالله با يه برنامه پربارتر برمی گردم (عينهو کارتون معاون کلانتر وماسکی ...آخ شصت پاممم !!) نوشته شده در ساعت 11:23 PM توسط امير حسابدار
٭ (1)
........................................................................................سر ِ سه راهی ، پژو از جاده دربندسر و پرايد از سمت شمشک به هم می رسند. پرايد - اين يارو حتماً مبتديه که می ره در بند سر، بهش می خوره 25 سال رو داشته باشه پس جواده که تا اين سن اسکی نيومده ! حتما ً خودش يا باباش از اون نوکيسه هان که يه پول قلنبه گيرشون اومده حالا می خوان با اسکی خرجش کنن.می خوام بدونم اينا از اسکی چی می فهمن ؟ پژو - اين احمق ِ چرا اينجوری پيچيد جلوی من؟ خيال می کنه کيه؟ بدبخت جواد حتی پول نداره باربند ِ اسکی بخره تا چوب اسکی هاش عينهو عَــلـَـم ِ 24 تيغه از پنجره ماشينش بيرون نباشه! پرايد - اَه اَه ...کدوم سليقه ای همچين رنگ ِ سبزی برای ماشينش انتخاب می کنه ؟ آدم ياد مگس هايی که روی تاپاله می شينن می افته! پژو - خيلی خوش بو است جلوی پنجره هم می شينه ! خيلی آهنگش جديده ، صداش رو زياد هم می کنه!اين آهنگ رو scooter سال 99 خونده حالا تازه رسيده دست اين پسره! شيطونه می گه Bonjovi 2001 براش بذارم قفل و کليد کنه ، هر چند که اين چيزها حاليش نيست. نوشته شده در ساعت 11:23 PM توسط امير حسابدار Saturday, February 09, 2002
٭ از صبح دارم فکر می کنم بخاطر برگشتن عمو رضا والبته عمو حسين ( انشاالله بزودی) چی بنويسم آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که حرفم رو توی يک جمله بگم خلاص! :
" به خونه خودتون خوش اومديد" بی دليل نبود که هيچکدوم از ما لينک وبلاگ شما دو نفر رو از کنار صفحه هامون برنداشته بوديم.ما از اول هم می دونستيم شما بر می گرديد! نوشته شده در ساعت 9:34 PM توسط امير حسابدار
٭ «المپيک سالت ليک سيتی بامداد امروز به وقت ايران آغاز شد.»
........................................................................................اين جمله يک خطی تنها خبر آغاز اين مسابقات جهانی از تلويزيون بود.نه فيلمی نه عکسی ،انگار نه انگار که مسابقات المپيک يعنی مهمترين رقابت ورزشکاران زمستانی در دنيا شروع شده و ما هم نماينده ای در اين مسابقات داريم!! طبق معمول آمريکايی ها سنگ تمام گذاشتند و از هرروشی برای جذابتر کردن مراسم افتتاحيه استفاده کردند حتی با دعوت از لخ والسا و استيون اسپيلرگ برای حمل پرچم المپيک! بيچاره اعضای تيم ملی ايران هم موقع رژه تيمها ، مثل بچه هايی که دعواشون کرده باشند تا جلوی مهمون شيطونی نکنند ، بر خلاف تيمهای ديگه بـُـغ کرده بودند (دريغ از يک لبخند) وفقط زورکی دستی برای تماشاچيان تکون می دادند!! واقعاً که... نوشته شده در ساعت 9:30 PM توسط امير حسابدار Thursday, February 07, 2002
٭ يکی از سرمايه های زندگی من دوستها يی هستند که هميشه من رو به پيش بردن و کمکم کردن تا به اهدافم برسم ، بعضی اوقات فکر می کنم از خجالت بعضی از اونها هيچ وقت نمی تونم در بيام . شبهای زندگی يکی بعد از ديگری می گذره اما شبهايی که با دوستان گذشت هيچ وقت فراموش نمی شه ! هيچ وقت...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10:06 PM توسط امير حسابدار Wednesday, February 06, 2002
٭ ديروز که اومدم خونه پشت در اتاقم که رسيدم ( جای بابای ژينا خالی) ديدم عجب بوی الکلی مياد هاج و واج مونده بودم که اين بو از کجاست که ديدم بعله برادر عزيز دل و روده keyboardرو ريخته بيرون و داره توی الکل صنعتی تفت می ده! يعنی مثلا داره تميزش ميکنه.نشون به اون نشون که وقتی دوباره پشت کی بورد نشستم تا نيم ساعت از بخاراتی که از کی بورد متصاعد می شد مست ِمست بودم ! بعد هم که مستی از سرم پريد ديدم ای داد بيداد به علت نوشيدن بيش از حد ِ آب شنگولی! کليد caps lock به خواب ابدی تشريف برده اند وکليد space هم انفارکتوس کرده اند با اين حال، ديروز با هزار بدبختی چهار کلمه تايپ کردم اما امروز واقعا ديوانه ام کرد. چقدر اين دراز بی قواره (!) در تايپ کردن تاثير داره و ما قدرشو نمی دونيم!حالا وضعيت من رو موقع تايپ کردن تصور کنيد که چی می کشم. باور کنيد هر کدوم از جای خالی های اين متن به اندازه بالا بردن يک دمبل 6 کيلويی از دست من انرژی می گيره! و چون هر بار يک مشت محکم بايد حواله اش کنم ،آخر هر رانــد ( می بخشيد) متن مثل بوکسور ها گوشه اتاق از حال ميرم!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:39 PM توسط امير حسابدار Tuesday, February 05, 2002
٭ من اين بريتنی اسپيرز رو نمی خوام !! من همون دختری رو می خوام که با موهای بافته توی راهروهای دبيرستان آواز می خوند (I still believe) وما رو شيفته خودش کرد
من نميدونم چرا اما اين اتفاق سالهاست که داره برای خواننده هايی که از سن کم شروع می کنند می افته يعنی بعد از 2-3 سال که ازمشهور شدنشون گذشت با اينکه هنوز سنشون کم و پايينه اما شروع می کنند به تيپ زنانه زدن واز سن خودشون فاصله می گيرن اين اتفاق تا حالا برای چندتا از خواننده های محبوب من مثل ويتنی هوستن ، ماريا کری و شنايا تواين افتاده و نمی خوام بريتنی هم اينطور بشه مثلا همين کليپ Overprotected روببينيد که چقدر چهره اش فرق کرده. حا لا حق دارم شاکی باشم يا نه ؟ نوشته شده در ساعت 9:47 PM توسط امير حسابدار
٭ توی آخرين شماره يکی از مجله های سينمايی نوشته بود«کاترين زيتا جونز عيال مايکل خان...»!
........................................................................................همين کارها رو می کنيد که مجله های سينمايی رو می بندند ديگه ! از کجا معلوم فردا جمله هايی مثل اين جمله ها رو نگن : " نيکول کيدمن کمينه سابق تام خان ..." " نادره ننه ثريا خانم..." " گلشيفته آبجی کوچيکه شقايق فراهانی ..." نوشته شده در ساعت 9:46 PM توسط امير حسابدار Monday, February 04, 2002
٭
........................................................................................"وقتی خواستی سوار بشی ، سريع خودتو بنداز روی صندلی ، اگه نتونستی ، ولش کن و آويزونش نشو، برو يه گوشه وايسا تا بعدی بياد. فهميدی؟" " بله فهميدم . اگه ديدم که نمی تونم سوار بشم يک گوشه می ايستم تا بعدی بياد." " خوب نوبتمون رسيد بيا کنار ِ من وايسا تا با هم سوار شيم خوب حاضری ؟ بشين..." مربی سوار می شود اما شاگرد در کنارش نيست به پای ِ تله اسکی نگاه می کند، شاگرد عين شاخ شمشاد کنار ِ پايه تله اسکی بای بای می کند! 10 دقيقه بعد "پس چرا سوار نشدی ؟" "راستش من از اونطرف نمی تونم سوار بشم يک مقدار برام سخته! " خوب اينو چرا موقعی که داشتيم سوار می شديم نگفتی؟ بسيار خوب، اين دفعه تو سمت چپ وايسا من هم سمت راست می ايستم . يک ، دو ، سه حالا... " ... شاگرد عين شاخ شمشاد کنار ِ پايه تله اسکی بای بای می کند ! 10 دقيقه بعد " اينبار ديگه چرا سوار نشدی ؟" " راستش تمرکز نداشتم نتونستم سريع سوار بشم!" "مگه هر کی می خواد سوار تله اسکی بشه مـِـديـتِــيـشِــن می کنه آخه؟! يه صندليه ، بپر بشين روش ديگه!" "باشه چشم ايندفعه حتماً سوار می شم" "حاضری؟ يک ، دو ، سه ..." ... شاگرد عين شاخ ِ بـُـز! کنار پايه تله اسکی بای بای می کند ! 10دقيقه بعد "می بخشيد به خدا ايندفعه همين که اومديم سوار بشيم باتوم ام از دستم افتاد! نتونستم سوار بشم!ايندفعه حتما ً.." " اصلا ً اشکالی نداره عزيزم ! ايشالله دفعه آينده ،حالا هم چون وقت ما تموم شده اين حق مربيگری مارو لطف کنيد! " " آخه ما که هيچ تمرين نکرديم " "تمرين از اين بهتر؟ شما امروز تمرين ِ «چگونه يک مربی را اُسگـُـل کنيم»! رو بارها انجام داديد وحالا توی اين زمينه کاملا ً حرفه ای هستيد، بهتون تبريک می گم! آخه عزيز من، اگه ازتله اسکی سوارشدن می ترسی ، به من بگو بريم اونطرفتر با تله کابين بريم بالا ، چه اصراريه که حتما ً با تله اسکی بری بالا؟ بعدش هم هی بخوای خالی ببندی و مارو سر کار بگذاری!؟" "..." نوشته شده در ساعت 5:19 PM توسط امير حسابدار Saturday, February 02, 2002
٭ امروز رفته بودم مجلس ختم مادر بزرگ يکی از دوستام که در مسجد نور (واقعاً اين مسجد زيبا ترين سالن مبله رو توی مسجدهای تهران داره) برگزار بود .ايندفعه با خودم عهد کردم خودم رو نگه دارم و از حرفهای حاج آقا سخنران ِ مجلس ختم، هر چقدر هم پرت و پلا باشه ، نخندم. چون سه چهار ماه پيش که به يه مجلس ختم ديگه (که اونهم مربوط به مادربزرگ يکی ديگه از دوستان بود!) رفته بودم ، اونقدراز صحبت های واعظ در مورد" بيماری ايدز و راههای جلوگيری از آن" اونهم وسط چنين مجلسی خنده ام گرفته بود که موقع بيرون اومدن بجای اينکه اخم کنم و صورتم رو غمگين نشون بدم ، نتونستم جلوی خودم رو بگيرم وبا نيش از بنا گوش در رفته به فک و فاميل مرحوم تسليت می گفتم !
........................................................................................البته ايندفعه هم حاج آقا خيلی کوتاه صحبت کردند هم اينکه اصلا ً وارد هيچ مبحثی نشدند و فقط چون فهميده بودند اغلب حضار وکيل و قاضی هستند از هر چهار کلمه ای که می گفتند شش تاش عربی بود!!( بالاخره هرکی تخصص خودش رو يک جايی به رخ ديگران ميکشه ديگه) نوشته شده در ساعت 9:50 PM توسط امير حسابدار Friday, February 01, 2002
٭ برادرم ميگه :" اميرداداش ، اگه امريکا حمله کنه مدرسه ها تعطيل ميشه؟"!!!
نوشته شده در ساعت 11:41 AM توسط امير حسابدار
٭ من اگه برای انجام کارهام توی شهر زياد پياده روی کنم ، دوست و آشنا کم نمی بينم( ماشاالله اونقدر که روابط عمومی ام قــَويــه و توی هرجايی يک سر و گوشی آب داده ام!!!) اما چهارشنبه ديگه خيلی عجيب بود چون از سرهر کوچه که رد شدم يا توی يک رستوران هم که نشستم يک آشنايی رو ديدم. تازه جالبه که يکی رو هم ديدم که قيافه اش آشنا بود اما يادم نمی اومد کجا ديدمش!!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:39 AM توسط امير حسابدار Tuesday, January 29, 2002
٭ کی ميتونه ؟
........................................................................................کی می تونه سر صبحونه مربای تمشک و توت فرنگی رو با هم بخوره؟ من من ِ کله گنده کی می تونه از سـَر ملا صدرا با سرعت 120 تا بپيچه تو چمران؟ من من ِ کله گنده کی می تونه شب جمعه ، مجردی بره تو گلستان ؟ من من ِ کله گنده کی می تونه توی رقص تکنو، عقرب و برزيلی رو با هم بزنه؟ من من ِ کله گنده کی می تونه يه ديکته فرانسه رو بدون غلط بنويسه؟ من من ِ کله گنده کی می تونه "Gigi d`agostino " و" Sara Brightman " رو با هم گوش کنه؟ من من ِ کله گنده کی می تونه د َم ِ در پيتزا الوند ماشين رو 180 بچرخونه؟ من من ِ کله گنده کی می تونه Commandos3 رو تا مرحله هشتم اش بره؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه تو برف ِ نکوبيده از سر ِ قله تا پايين اسکی کنه؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه با يه پـُـک تمام زغالهای سر قليون رو سرخ کنه؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه 3 بارتوی يه روز فيلم " لئون " رو ببينه؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه تو فرحزاد نيم کيلو باقالی رو ايکی ثانيه ای بخوره؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه MP3 رو ساعتی 12 Meg دانـلـود کنه؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه از ايستگاه 7 توچال تا شهرستونک رو پياده بره؟ من من ِ کله گنده کی ميتونه تـِــررر بزنه به شعر سيلوراستاين ؟! من من ِ کله گنده نوشته شده در ساعت 6:49 PM توسط امير حسابدار Sunday, January 27, 2002
٭ با مصاحبه ای که اين هفته، تماشاگران با غفوری فرد کرد ، ديگه ثابت شد که اين مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی يکی ازکــَتره ای و يـِـلخی ترين قوانينی است که در ايران تصويب شده چون حتی اعضای شورا هم نمی توانند ازقانونی که خودشون تصويب کرده اند دفاع کنند وجلوی ابهامات و سوالات هيچ پاسخ درستی ندارند. حتی در کميسيونی که قانون رو به تصويب رسانده وبه شورا ارجاع داده فقط 2 نفر با اينترنت آشنايی داشتند!!
........................................................................................نکته جالب مصاحبه اينه که دکتر غفوری فرد چند دفعه با اينکه زياد هم به موضوع بحث ربطی نداره از استاديار دانشگاه بودن و تحقيقاتش در الکترو مغناطيس صحبت می کنه در حالی 2-3 سال پيش از يکی از بچه های برق ِ پلی تکنيک که آدم مومن وحزب اللهی هم هست شنيدم که هربار غفوری فرد با استاد ديگه ای درس الکترومغناطيس ارايه می کنه کلاس اون استاد( هرکی که باشه ) سريع پر ميشه اما اغلب کلاس دکتر غفوری فرد به خاطر درس نگرفتن دانشجوها با اون ، حذف ميشه!! نوشته شده در ساعت 9:44 PM توسط امير حسابدار Saturday, January 26, 2002
٭ از جا معه شناسی متنفرم !
........................................................................................ترم اول دانشگاه که يک سـِری واحد رو زوری به ما عِـزت تــَپان کردند( يعنی با عزت و احترام به ما... ) يک درس 3 واحدی جامعه شناسی هم داشتيم که بايد همون ترم پاس می کرديم .راستش من که ديپلم رياضی بودم کلی خوشحال شدم که فرصتی پيش اومده که ببينم اين رشته چيه و از چی بحث می کنه و دوتا کتاب ازش می خونم سوادم می ره بالا .خصوصا ً اين که شنيده بودم دکتر شريعتی هم جامعه شناسی و تاريخ خونده و با خودم گفتم اگه جامعه شناسی بخونم و با اصطلا حاتش آشنا بشم کتابهای دکتر رو بهتر می فهمم . خوشبختانه استاد ما هم يک خانم دکتر مهربون بود که سر کلاس کلی بگو بخند می کرد.وقتی موقع تدريس رسيد خانم دکتر فرمودند :" برای اينکه راحت باشيد من فقط يک کتاب بهتون معرفی می کنم که سوالهای امتحان هم از اون مياد کتاب « مبانی جامعه شناسی » نوشته دکتر ..." اينطور بود که يکی از شيرين ترين و جذابترين کتابهای زندگی ام به من معرفی شد که تا الان هم من هنوز نفهميدم اين کتاب تاليف آقای دکتراست ياترجمه. القصه با هزار ذوق وشوق دنبال کتاب افتادم وبا اينکه خيلی هم نا ياب بود بالاخره يک نسخه اش رو پيدا کردم اولين بار که جلد مقوايی با طراحی بسيارساده وحروفچينی ابتدايی اش رو ديدم با خودم گفتم حتما ً خواستن کتاب ارزون به دست دانشجو برسه ،اما وقتی 1،500 تومان که اون زمان (سال 75 ) برای همچين کتابی گرون بود بابتش دادم گفتم اين کتاب حتما محتوياتش محشره که چنين قيمتی داره ! خلا صه کتاب رو که باز کردم طبق معمول دنبال اولين چيزی که گشتم تعريف جامعه شناسی بود اما اگه شما پشت گوشتون رو ديديد من هم يک تعريف درست و حسابی از sociology پيدا کردم .جالب اينکه توی اين کتاب هر چيزی با برهان خلف و عکس آن توضيح داده شده بود مثلا ًبجای اينکه بگه جامعه شناسی چه چيزهايی « هست » گفته بود که جامعه شناسی چه چيزهايی « نيست »! تا اينکه بعد از خوندن قسمت های اوليه کتاب ومثل آهو در گل موندن! با خودم گفتم فردا از بچه ها اين چيزهايی که نفهميدم می پرسم اما جالب اينجا بود که فردای اون روز بچه ها هم توی جمله بندی های فوق الذکر داشتند دست و پا می زدند. آخرش با همديگه تصميم گرفتيم از خانم دکتر تقاضا کنيم يک کتاب ديگه به ما معرفی کنه تا حداقل معنی جمله هاش رو بتونيم بفهميم! اما هرچی ما بالا رفتيم و پايين اومديم و انواع دستمالها رو امتحان کرديم! خانم دکترراضی نشد وانگار که داشت ما رو از ديدن فيلمهای وقيح منع می کرد گفت" نکنه يک وقت کتاب ديگه ای رو مطالعه کنيد چون براتون خوب نيست وضرر داره ، ممکنه گمراه بشيد؟!" مثلا ً يک بار که بچه ها کتاب« جامعه شناسی آنتونی گيدنز» رو سر کلاس اورده بودند کتاب رو از بچه ها گرفت و تا آخر کلاس بهشون پس نداد ! والا راست می گن که بهترين راه برای تخريب يک چيز اينه که ازش بد دفاع کنی. خلاصه اينکه ما هم مجبور شدم به روش ما قبل تاريخی « خر بزن و نمره رو بگير » روی بياريم بدون اينکه بفهميم اين علم در مورد چی بحث می کنه وچه فوايدی داره. يک نکته جالب ديگه که اين کتاب داشت، معرفی چند کيس و تحقيق جامعه شناسی بود که واقعا ً دقت نظر آقای دکتر درمورد انتخاب اونها معرکه بود! بجای اينکه چند تا تحقيق موفق و کاربردی رو معرفی کنه هرچی تحقيق ناموفق و شکست خورده بود توی کتابش اورده بودکه آدم رو از هرچی جامعه شناسيه نا اميد می کرد! مثلا ً جالترين اين تحقيقات موردی بود که يک زن وشوهر جامعه شناس در شهرکی مسکونی واقع در ايالت اينديانای آمريکا انجام داده بودند اونها 18 ماه تمام اسناد ومدارک مربوط به شهرک را بررسی کردند و مصاحبه های فراوانی با افرادی از پايگاه های اجتماعی متفاوت انجام داده بودند وگزارش نهايی و تحقيق جامع شان را بعد از 2 سال زندگی در شهرک ارائه کرده بودند . اما سالها بعد وقتی دوباره به آنجا برمی گردند متوجه چند نکته اساسی شدند که در سالهای تحقيقشان از آنها غفلت کرده بودند مثلا ً سالها بعد دريافتند که شهرک يکی از مراکز مهم فحشا بوده است و آنان يک محله وسيع از روسپی خانه ها را که در پشت خيابان اصلی شهر واقع شده بود از قلم انداخته اند!! اينکه مشروبخواری يک قاعده عمومی بوده است و بالا خره اينکه قسمت عمده ای از اهالی شهرک از لحاظ مسکن در شرايط بسيار نا مساعد و بدون تجهيزات بهداشتی و گرما زايی زندگی می کرده اند هم از نکات ديگه بود که بررسی نشده بود! خلاصه اينکه من اين درس رو با نمره 18پاس کردم اما از اون به بعد هر موقع می بينم تا فردی در توضيح و توجيح نظراتش کم مياره از جامعه شناسی مثال مياره و توی هر عروسی و عزايی سـَر شو می بـُره با خودم می گم خوش بحالش حتما استاد جامعه شناسی اش يا يک کتا ب ديگه بهش معرفی کرده يا بهش جزوه گفته !! بارها خواستم اين کتاب رو در يک مراسم آيينی وسط اتاقم آتيش بزنم تا حداقل روح ماکس وبر و اميل دورکيم وابن خلدون رواز اين بابت شاد کنم ! اما باز به خودم می گم شايد اين کتاب بالاتر از فهم منه و من هنوز به اون درجه از شعور برای درک اين کتاب نرسيدم به همين خاطر اين کتاب رو پيش خودم نگه می دارم تا يه روزی ايشاالله به فهمش نائل بشم! نوشته شده در ساعت 8:41 PM توسط امير حسابدار Friday, January 25, 2002
٭ در هر زمينه ای يک کلمه کليدی وجود داره که می شه گفت شاخص و ا ِشـل اون بحث است . در مورد نشونه های جواد بودن خورشيد به خيلی از نمونه ها اشاره کرد اما يکی ازاين مواردی که خورشيد زياد روش تاکيد نکرد، ماهواره تـُرک بود.اما اشتباه نکنيد من نمی خوام در مورد ماهواره ترک صحبت کنم بلکه می خوام در مورد کسی صحبت کنم که از طريق کانالهای تلويزيونی ترکيه به دل جوادهای عالم خنجر زده وحالا ديگه به جای جون مادرشون به جون اون قسم می خورن ! کسی که عکسش روی داشبورد و نوار آهنگهاش توی ضبط ِ ARTECH خيلی از راننده های خط راه آهن-شوش و نازی آباد-کشتارگاه است همون راننده هايی که هنوز روی شيشه عقبشون ( بالای چراغ استپ ) نوشته اند TITANIK ! وپرچم تمام کشور های اتحاديه اروپا رو کله معلق چسبوندن جلوی کيلومتر شمار ماشينشون !
........................................................................................بعله منظورم همون ناناز تپل مُـپـُـليه که هرموقع آهنگش از يکی از شبکه های ترک پخش می شه يا در مسابقه ای شرکت می کنه زنگ تلفن جوادهای عالم به صدا در مياد وهمديگه روخبر می کنند تا مبادا يک وقت فرصت زيارت چهره وهيکل ِ حاجی بازاری پسند و کرشمه ها و عشوه های شتری اش رو از دست بدهند خوب ديگه زياد زجرتون ندم اون کسی نيست جز« سيــبـَـل جان » اسم رمز جوادها و بانوی زيبای هر ساله جوادهای عالم Miss Javads. واقعا اگر تحقيقاتی در مورد تاثيرات اين بانوی فخيمه برروی افراد جامعه ما انجام بشه حاضرم شرط ببندم که به نتا يج شگفت آوری برسيم ! می گن عطش آدم تشنه اگه با آب تميز برطرف نشه مجبوره تا با آب گل آلود بر طرفش کنه. نوشته شده در ساعت 10:06 PM توسط امير حسابدار Thursday, January 24, 2002
٭ آقا من عاشق تهران در شب هستم . زمستون يا تابستون فرقی نمی کنه . هميشه غمم می گيره وقتی نصف شب تو اتوبانهای تهران رانندگی می کنم ويک آهنگ جيگر کباب کن هم دارم گوش می کنم و اون رنگ زرد لامپ های خورشيدی که هزارتا خاطره رو يادم مياره روی شيشه ماشين می افته. راسته که رنگ زرد رنگ بی وفائـيـه ؟
........................................................................................وقتی داری برای خودت رانندگی می کنی خاطره همه کسانی رو که دوست داشتی والان پيش ات نيستند برات زنده می شه دوست داری که هيچ وقت اين اتوبانها تموم نشه و تو همچنان با ياد دوستانت حال کنی اما حيف که نمی شه. از بين اتوبانهای تهران هم عاشق اين تيکه هاش هستم : - تمام اتوبان صدر - همت سمت شرق از پل شريعتی تا پل مدرس - همت سمت غرب از سر ِ شهرک غرب تا سر ِاتوبان نور( همونجايی که با پژو405 ايرج رفتيم زير کاميون کمپرسی !!) - چمران از شهر بازی تا پل گيشا - يادگار از فرحزاد تا همت خدا پدر کرباسچی رو بيامرزه که اتوبانهاش به درد همه کاری می خوره حتی عاشق شدن ! نوشته شده در ساعت 11:10 PM توسط امير حسابدار Wednesday, January 23, 2002 ........................................................................................ Tuesday, January 22, 2002
٭ درختچه های موز ، بارانهای موسمی ، خزه هايی که روی همه چيز رو می گيرند وخلاصه خيسی و لـِزجی ! محيطی رو که مارکزدر داستانهاش خلق می کنه تو کتابهای هيچ نويسنده ای نميشه پيدا کرد. اماشخصا ً لذتی که از خوندن کتابهای مارکز می برم بيشتر به خاطرآدمهاست.آدمهايی که خيلی از نظر فکری به ما نزديکند و يک مشخصه ای دارند که با وجود مهم و آشکاربودن هميشه فراموش ميشه : لج بازی .
........................................................................................يکی از دلا ئل مارکز برای طولانی کردن زمان داستانهاش نشون دادن لج بازی آدمها با خودشونه، انسانها يی که سالهای متمادی به يک گوشه پناه می برند تا دوباره کشف بشوند وسعادت و خوشبختی سالها زندگی رو به عقب می اندازند فقط برای اينکه اونجوری که خودشون می خواستن باهاشون رفتار نشده. واقعا ً خود ما هم اينطوری نيستيم؟ من خودم از بين کتابهای مارکز، با وجود تحسينهای زيادی که نسبت به «صد سال تنهايی» شده ، «وقايع نگاری يک قتل از پيش اعلام شده » رو بيشتر می پسندم يعنی عاشقشم . با اينکه از جمله اول داستان ، آخرداستان مشخص ميشه اما تا سطر آخر اميدواريم که اون اتفاق نيفته و« سانتياگو نظر» نميره . کسی رو می شناسم که بعد ازتموم کردن کتاب تا مدتها برای مرگ سانتياگو گريه می کرده .اين همون چيزيه که بهش می گن قدرت ِ رمان ومارکز هم تو اين کتاب خيلی زيبا قدرت نمايی کرده. نوشته شده در ساعت 8:35 PM توسط امير حسابدار Monday, January 21, 2002
٭ پروفسور اديبی ، دکتر وا ثـقی ، دکتر رحمت- سميعی ، دکتر لنگری ، دکتر شاهرخ ايرانی و... نامهايی هستند که هر سال در نمايشگاه کتابهای خارجی روی جلد کتابهای معروفترين ناشران جهان (که البته بيشتر آمريکايی هستند) به چشم می خورند واين کتابها هميشه جزو کتابهای پر فروش وپرتيراژ بوده اند .جالب اينجاست که اين کتابها در مشکلترين وبغرنج ترين مباحث مهندسی برق (برای مثال تئوریFuzzy logic يا Fuzzy control ) تاليف شده اند که نوشتن يک خط از اين کتابها احتياج به سالها بررسی و تحقيق دارد. آيا واقعا ً اگر اين دانشمندان در ايران می ماندندامکان داشت تا بتونند تحقيقاتشان رو به اين سطح ومرتبه برسوننديا اصلا ً به خاطر خرج زن بچه وکرايه خونه می تونستند درسشون رو ادامه بدهند. من به شخصه طرفدار فرار مغز ها هستم. برای اين حرفم هم دليل دارم ، اگر ما واقعا ً اين حرف رو که« مغزها سرمايه هستند » قبول داريم بايد به اين نظريه که« سرمايه جايی ميرود که امنيت آنجا باشد» هم اعتقاد داشته باشيم وقبول کنيم . پس نبايد انتظار داشت تا زمانی که احترام به اساتيد دانشگاه فقط در حد حرف وروی کاغذه استاد بمونه و سختی بکشه ، زير آبش رو بزنندو... برای کی ؟برای چی ؟ .اون حتما به جايی ميره که احترام بببينه و ارزشش رو بشناسند.پس زنده باد فرار مغزها !
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:12 PM توسط امير حسابدار Sunday, January 20, 2002
٭ چه لذتی داره بـِری به دانشکده ای که 4 ماه پيش ازش فارغ التحصيل شدی بعد ببينی همه دارند امتحان ميدن وصبح تا شب دنبال جزوه و سوال اند . يکی تو سر خودشون می زنند يکی تو سر ورقه .اما تو دستهات رو می کنی تو جيبت و به هرکی که ازت سوال می کنه " امروز امتحان چی داری ؟" جواب بدی " من فارغ التحصيل شدم عزيز جون! " اون هم بگه " خوش بحالت. " تو هم يک لبخند پيروز مندانه بزنی و توی دلت قند آب شه .
ياد امتحان های ترم آخر که می افتم تنم می لرزه چه پدری از من در اومد تا من اون 20 واحد جهنمی رو پاس کردم . روی هيچ کدوم از امتحانها نمی شد ريسک کرد چون ديگه ترم بعدی وجود نداشت که اگه درسی رو هم افتادی بی خيالی طی کنی . راستی اين ترم آخری تقلب کردن هم سخت شده بود و همه مراقبها انگار دوره کماندويی ديده باشند يک کم که سرتو تکون می دادی عين عقاب بالا سرت حاضر می شدند و ديگه هم از اونجا تکون نمی خورند! به تجربه به من ثابت شده که توی تقلب دخترها از پسر ها موفق ترند چون خيلی راحت زير مانتوو مقنعه و چادر ميشه يک جزوه کامل رو قايم کرد!درحالی که پسر ها از اين جور وسايل استتار بی بهره اند ! بی خود نبود که مريم می گفت بدون برگه تقلب پاشو تو هيچ جلسه امتحانی نمی گذاره! يا مـِهرک می گفت نصف نمره من هميشه از ورقه بغل دستی ام تامين ميشه ! نوشته شده در ساعت 10:21 AM توسط امير حسابدار
٭ ما توی وبلاگ نويس ها همه جور آدم داريم اما اين کيارش خان يکی از افراديه که واقعا ً جاش خالی بود ! چون غالباً افرادی با خصوصيات کيارش کمتر دست به قلم می برند و اصلا ً وقت وفرصت نوشتن روندارند( بدلايلی که کيارش هم توی وبلاگش اشاره کرده ) وبيشتر ديگران در موردشون صحبت می کنند و نظر می دهند . پس کيارش جان لطفا ً اين وبلاگتو زودتر updateکن.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 10:19 AM توسط امير حسابدار Friday, January 18, 2002
٭ ندا جان حالا که دست به عکس انداختنت خوب شده ، بلند شو برو دو قدم اونورتر ِ خونه تون توی لوزان از مسابقات قهرمانی پاتيناژ اروپا چهار تا عکس بنداز. هم خودت لذت می بری و دلت باز می شه و هم مارو از حال وهوای مسابقات با خبر می کنی آفرين دختر خوب . ضمناً ترجيحا ً با دختر های پاتيناژباز عکس بنداز تا پسرها !!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 6:54 PM توسط امير حسابدار Thursday, January 17, 2002
٭ زمان : آوريل 1976
........................................................................................مکان :دانشکده ستاد فرماندهی پايگاه هوايی ماکسول (Maxwell Air Force Base ), ايالت آلاباما دانشجويانی از کشورهای ايران ، کويت وعربستان که با هم همدوره هستند وارد کلاس می شوند. - ِِاِاِاِ.. حميد ديدی ؟ - چی رو.چی شده؟ تو چرا يکهو عين گوجه فرنگی سرخ شدی؟ - اون پسرعربه که تو کلاس خيلی پا منبری ميکنه. اون يارو رو ميگم که کنار پنجره نشست، ديدی؟ - آهان اَ لکـَـتانی رو می گی ؟ خوب چی کار کرده ؟ - مرديکه از در کلاس که اومد تو رفت طرف اون نقشه جهان که ته کلاس آويزونه کلمه Persian Golf رو خط زد زيرش نوشت : خليج العربی ، کثافت ، برم همين الان دهنشو سرويس کنم ديگه از اين غلط ها نکنه . - نه صبر کن. توی پايگاه نمی شه کاری کرد. برای خودمون بد می شه توبيخ می شيم به موقعش همه بچه ها رو جمع می کنيم حسابشو می رسيم . - يک پدری من از اين مرديکه ملخ خور در بيارم ، تا عمر داره يادش نره . زمان : دو هفته بعد مکان : يک کلوپ شبانه ، شهر مونتگمری ، ايالت آلاباما - شما پنج تا خال از ما عقب تريد نمی خواد ديگه کُرکُری بخونيد... - حالا می بينی.به به.. بچه ها نيگاه کنيد کی داره مياد. الکتانی... - آره .رفت سر اون ميز گوشه ای ، فعلا ً چوبهای بيليارد رو برداريد تا من يک آتو ا َزَش بگيرم . !who the hell do you think you are? C`mon man- .Nothing.I just wanna play on this billiard table - ? Didn`t you know that this table has been reserved Asshole- . No. really i didn`t notice- .So kiss my ass!mother fucker- - بچه ها حالا ... بعد از يک هفته غيبت ، الکتانی با سر و کله باند پيچی شده دوباره سر کلاس حاضر می شود ضمناً نقشه انتهايی کلاس هم عوض شده وحالا بجای نقشه جهان ، فقط نقشه آمريکا نصب شده ! نوشته شده در ساعت 6:16 PM توسط امير حسابدار Wednesday, January 16, 2002
٭ ازدم در که می رويم تو چند تا پله جلومونه تا به در اصلی باشگاه برسيم ، معلومه که اينجا پارکينگ بوده وروی شيب ورودی پارکينگ پله ساخته اند تا رفت و آمد راحت باشه از در اصلی هم وارد می شيم به خاطر خفه بودن هوای باشگاه احساس ورود به يک باشگا ه بدن سازی بهم دست می ده . ديوار های باشگاه سراسر سفيد رنگ و خاليه ، فقط يک تابلو« قابل توجه ورزشکاران عزيز...» کنار ميز رئيس باشگاه آويزونه با دوتا تابلو سيگار نکشيد . يکی از بچه ها که قبلا ً اومده و ميز رزرو کرده با رئيس باشگاه سلام عليک ميکنه.چون 5 دقيقه ديررسيديم بايد صبرکنيم تا يک ميز ديگه خالی بشه ميزی که رزرو کرده بوديم تصرف شده! بابا شکارچی .اغلب کسانی که دارند بازی می کنند ميانسال يا پير مرد هستند ما جوانهای باشگاهيم. رئيس باشگاه مخ بچه ها رو کار گرفته که« تمام وسايل ما استاندارده مثلا ً اون ميز وسط ساخت انگليس و مخصوص مسابقه است .قراره بزودی مسابقات انتخابی برای تيم ملی المپيک رو روی همين ميز برگزار کنيم . اين ورزش احتياج به تمرکز وسکوت داره ما اينجا هر کسی رو راه نمی ديم...»
........................................................................................بالاخره ميز خالی ميشه رفتم توی ِ کف ِ ماهوت سبز ميز حيف که يک کم کثيف شده اما هنوز هم زيباست . چهار نفری دور ميز می ايستيم نمی دونيم با چوبها و توپها چيکار کنيم مهدی به امير ميگه: امير تو که بلدی شروع کن امير ميگه: من کجا بلدم ؟ مهدی ميگه: بابا مگه تو هميشه سرت با ...ت بيليارد بازی نمی کنه!؟ همگی ميخنديم . مربی رو صدا می کنيم اون هم تا ميرسه شروع می کنه ." پيتوک رو ميکاری وسط به سمت شار ، دوگل لوز راست يا چپ رو می زنی ، فهميديد؟ "!! ما هاج و واج همديگرو نگاه می کنيم فرشاد ميپرسه "می بخشيد فرموديد چيکار کنيم؟!" مربی با بيحوصلگی انگار که در مورد بديهياتی مثل گرد بودن زمين صحبت کرده باشه می گه" اين ميز بيليارده ، اين هم چوبشه ، اين توپها هم اسمشون شاره ، اون سوراخها هم لوزه ،..."ودر عرض 5دقيقه بصورت pack تمام بازی رو توضيح ميده! مهدی ميگه" پس اون ميز وسط چرا بزرگتره ؟" مربی جوری که يک قهرمان جهان به يک بچه آماتور نگاه ميکنه ميگه "اون ميز ِاسنوکره snoker ، حالا بايد فقط يک سال همين پيراميدpyramid رو بازی کنی تا بتونی طرف اون ميز بری " راست ميگه روی ميز ِ وسط فقط 3-4 تا پيرمرد حرفه ای دارند بازی می کنند. مربی ميره وما دو تا تيم دو نفره ميشيم وبازی رو شروع ميکنيم .بعد از يک دور اولين توپ بازی رو من ميندازم توی لوز، از خوشحالی ميام فرياد بزنم که يکهو ياد حرفهای رئيس باشگاه می افتم اما کار از کار گذشته و يک جيغ کوچولو از دهنم می پره بيرون .رئيس باشگاه رو از دور می بينم که از پشت ميزش بلند شده وداره ميز ها رو نيگاه می کنم من هم اين ور و اونور رو نيگاه می کنم "عجب آدمهای بی ملاحظه ای پيدا می شن!!".بازی رو باهيجان کنترل شده تر! دوباره ادامه ميديم.با اينکه بازی اول رو باختيم اما خيلی حال داد!برای دفعه اول زياد بد نبود . وقتی از باشگاه دارم ميام بيرون احساس لذت می کنم .لذت ياد گرفتن يک بازی جديد و همونطور که توی بروشور باشگاه نوشته ضد افسردگی وپر تحرک . با خودم ميگم آخه اين ورزش مگه چه اشکالی داره که تا به حال ممنوع بوده ؟ چشمم به تابلوی کنار ميز رئيس می افته « - هرگونه قمار و شرط بندی در اين مکان ممنوع و حرام می باشد» به يکی از بچه ها تابلو رو نشون ميدم ميگه " مگه توی ورزش های ديگه کسی شرط نمی بنده که گير دادن به بيليارد." ياد پل نيومن و اون ضربه آخرش توی فيلم بيلياردباز می افتم که زندگيش بستگی به اون ضربه داشت . راستی کسی کتاب آموزش بيليارد سراغ نداره ؟! نوشته شده در ساعت 8:53 PM توسط امير حسابدار Tuesday, January 15, 2002
٭ من حق دارم ...
........................................................................................... در صورت توانايی خودم برای تحصيل ، کار يا حتی زندگی به هر کجای دنيا سفر کنم بدون اينکه خروجم مشروط به طی کردن يک دوره دو ساله در سخت ترين شرايط به عنوان دوره خدمت وظيفه باشد. ... با جهان خارج در ارتباط باشم ومنابع ِاخبار و اطلاعاتی که نياز دارم خودم انتخاب کنم ودر اين راه حق استفاده از وسايل مناسب از قبيل خطوط اينترنت پر سرعت و بدون فيلترويا شبکه های تلويزيون ماهواره ای را دارم . ... همزمان با ديگر کشورهای جهان درجريان رويدادهای علمی ، فرهنگی و هنری مورد علاقه ام قرار بگيرم و به عنوان مثال فيلمهايی که در تمامی سينما های جهان اکران می شود در سينما های اطرافم ببينم ، در موردآن اظهار نظر کنم واحساس کنم که جزئی از اين دنيا هستم . ... نيازهای غريزی خودم را به نحو صحيح واصولی برآورده کنم تا دليلی برای ايجاد عقده های روانی در وجود خود ويا فساد در جامعه نداشته باشم . ... بدون توجه به رتبه علمی يا ميزان پرهيز کاريم صرفا ً به عنوان يک جوان احترام ببينم و متقابلا ً احترام بگذارم . ... جوانی کنم ، لباسهايی که دوست دارم بپوشم ، موسيقی که دوست دارم گوش کنم بدون اينکه به عنوان فرد خطا کار مورد بازرسی قرار بگيرم . ... که از حقوقم دفاع کنم . نوشته شده در ساعت 9:27 PM توسط امير حسابدار Monday, January 14, 2002
٭ پشت بلوک B3 شهرک اکباتان توی سوپر8 يک پيتزا فروشی هست به اسم « پيتزا نمکدون».اون سالها که ما دبيرستانی بوديم هرهفته يکی از بچه های کلاس رو به بهونه ای می برديم اونجا، پيتزا سفارش می داديم و بعد از خوردن پيتزا ، توی يک فرصت مناسب يکهو جيم می زديم تا اون به خودش می اومد ما دررفته بوديم وبيچاره مجبور می شد پول غذا رو حساب کنه! يکبار يکی از بچه هايی که اين بلا رو سرش اُ ورديم چون پول همراهش نداشت ، مجبور شده بود عينک خلبانی پدرش رو گرو بگذاره تا بعد پول پيتزاها رو پس بياره !! ضمنا ً ما به اونجا« پيتزا آخور» هم می گفتيم ! چون به علت سليقه پست مدرن ِ طراح داخلی!! يا به خاطر کمبود جا، توی ديوارهاش تاقچه هايی سبز رنگ دراُورده بودند جوری که هربنده خدايی اونجا می نشست بايد مثل اسبی که سـَرش رو تو آخورکرده باشه رو به ديوار غذا می خورد !!(البته متاسفانه بيگ بوی big boyعباس آباد هم با اينکه خيلی دوستش دارم اينطوريه!)
حالا بعد از مدتها خيلی دلم می خواد دوباره به ياد گذشته يک سـَری به نمکدون بزنم و اگه کسی دوست داره خوشحال می شم يک پيتزا خانواده يا هرچی که بخواد در خدمت باشم!! نوشته شده در ساعت 8:20 PM توسط امير حسابدار
٭ دو روز بود که اينترنتم مرده بود. از روزی که اين مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی تصويب شده کيفيت خدمات اينترنت داره روز به روز افتضاح تر ميشه.بابا يکی به داد ما برسه . حالا بانکها می خوان تجارت الکترونيک هم را ه بندازند !! شيطونه می گه يک شيشکی..
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5:21 PM توسط امير حسابدار Saturday, January 12, 2002
٭ آقای قاسمی شما حق نداريد برويد.
هميشه اهميت واصالت خانواده ها رو نه باتعداد نوه ونتيجه ها بلکه با تعداد بزرگترهای فاميل می سنجند. به خاطر همينه که از قديم گفتن:« بچه برو بگو بزرگترت بياد.»! شما و نوش آذر بزرگترهای فاميل بوديد هر کاری که توی فاميل وبلاگها صورت می گرفت با صلاح ومشورت از شما انجام می شد وبه نوعی پای شما هم وسط می اومد البته بگذريم که بيشتر غـَمکـش بوديد تا ساقدوش وبيشتر توی عزا شرکت کرديد تا عروسی. ~آقای قاسمی شما حق نداريد برويد. يادمه يک بار جواب يکی از ای ميل هام رو که به فرانسه نوشته بودم پينگليش داديد ومن که با کلی ذوق وشوق اون ميل رو نوشته بودم با حال گرفته ودلخور بهتون ميل زدم که ديگه هرگز به زبانی که کاملا ً بهش تسط ندارم نامه نمی نويسم .شما هم در جواب گفتيد:«پسر جان چرا ناراحت می شی . من پينگليش روبرای اينکه منظورم رو بهتر برسونم و راحتی ِ خودم انتخاب کردم وگرنه بفرما» وچهار ، پنج خط به فرانسه نوشتيد که من تا يکی دو ساعت داشتم دنبال لغت های اون چند خط توی ديکسيونر می گشتم !! ~آقای قاسمی شما حق نداريد برويد. می تونم در مورد نثر زيبا ومطالب پخته شما بنويسم که وقتی درمورد يک زيرسيگارهم می نوشتيد خواندنی می شد يا انتقادها و نظراتتان که راه درست رواز همون اول نشونمون داد ويادمان انداخت که نوشته هايمان زير نگاه تيزبين يک نويسنده حلاجی می شه وپرت وپلا نوشتن هامون نمره منفی داره.اما با خودم گفتم اينها رو که همه دارند می بينند وچه حاجت به بيان است پس فقط می تونم بگم: آقای قاسمی شما حق نداريد برويد. نوشته شده در ساعت 9:42 PM توسط امير حسابدار
٭ تماشاگران امروز گزارشی از کنسرت برادران خواجه نوری در نمايشگاه بين المللی تهران چاپ کرده که حقيقتاً جالب وتاسف باره .آيا واقعا ً کيفت پايين صدای سالن ، قطعی مکرربرق ودر آخر پرت شدن محمد علی خواجه نوری از ارتفاع 2-3 متری بالای سِـن وصدمه ديدن ستون فقراتش همه اتفاقی بوده؟
فکر نمی کنم هيچ جای دنيا با چنين امکانات واتفاقاتی بشه کنسرت برگزار کرد . ديگه بيچاره خواننده های پاپ برای اجرای کنسرت دارند از جونشون مايه می گذارند.راستی ، ميگن لس انجلس هم شهر قشنگيه نه؟! نوشته شده در ساعت 9:35 PM توسط امير حسابدار
٭ با عرض معذرت از خورشيد خانم اما همه لذت روزهای برفی به گلوله برف بازی با دخترهای همسايه وآخرش هم مغلوب کردن اونها وخراب کردن قلعه وکاسه کوزه شون توی برفهاست .همون دخترهايی که در طول سال حتی يک بار هم با هاشون سلام عليک نکردی اما موقع برف بازی به اسم کوچيک صدات می کنند و هر بلايی که بخواهی توی برفها می تونی سرشون بياری !!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 2:18 PM توسط امير حسابدار Friday, January 11, 2002
٭ يک ساعت پيش که ازخونه عمويم می اومدم و از ميدون نور رد می شدم ديدم مردم ماشين هاشون رو کنار خيابون پارک کردن ورفتن داخل ميدون برف بازی . فکر می کنم اين همه ديدن وشنيدن بارش برف دراروپا از تلويزيون، مردم رو عقده ای کرده بود و حالا ازاين فرصت دارند نهايت استفاده رو می کنند خدا رو چه ديدی شايد اين تنها برف امسال تهران بود.
نوشته شده در ساعت 11:03 PM توسط امير حسابدار
٭ بخاطر کلاس فوق العاده ای که داشتم ، روز جمعه ای هم مجبور شدم از خونه بزنم بيرون وچقدر خوب شد چون فرصت ديدن تهران برفی رو بدست اُ وردم. واقعا ًزيبا بود. همينطور که وليعصر روپياده پايين می رفتم از درختهای سفيد پوش وبوته های برفی لذت می بردم وچنارهای پارک ملت و کنارخيابون رو می ديدم که زير برف خم شده اند.وقتی پای توصيف از طبيعت می رسه من واقعا کم می آرم چون هميشه يک چيزهايی داره که نمی شه با کلمات توصيف کرد.تا به حال کتابهای زيادی از نويسنده های مختلف ديدم که طبيعت رو توصيف کردن اما نويسنده ای رو نديدم که مثل ميخاييل شولوخوف بتونه طبيعت روتشريح و توصيف کنه .تنها اونه که می تونه يک صفحه فقط در مورد زيبايی سنگريزه های کنار رود ِ دُن بنويسه .توصيف طبيعت درتمامی کتابهاش موج می زنه ومی شه گفت که عاشق وشيفته طبيعت بوده . جايزه نوبل ادبيات رو بی دليل به نويسنده ای نمی دن.حتما بايد نويسنده شاهکاری خلق کرده باشه تا اين جايزه رو دريافت کنه، شاهکار شولوخوف هم" دُن آرام" بود.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:03 PM توسط امير حسابدار Wednesday, January 09, 2002
٭ حسين نوش آذر رفت منظم ترين بلاگر رفت . کسی که نوشته هاش دنيای ديگه ای رو به ما شناسوند رفت. کسی که مثل معلم دلسوز در جواب اين نگرانی که نکنه روزی پرت يا بد بنويسم بهم گفت: نوشتن مثل يک بازی می مونه هميشه سعی کن بازی رو ببری اون وقت ديگه هرگز بد نمی نويسی. آقای نوش آذر بخاطر همه چيز متشکرم.
نوشته شده در ساعت 11:31 AM توسط امير حسابدار
٭ خيس از بارون کنارم ميشينه.راننده می گه" همه ولی عصری هستين؟" کسی جواب نمی ده.سکوت علامت رضاست.دو چيزش برام جالبه شلختگی و کاپشن اضافی که دستشه.
........................................................................................شلختگی اش بيشتر از همه در نحوه لاک زدنش معلومه که توی ذوق می زنه ، تقريبا ً کناره همه ناخنهاش رو ( که به خاطر درشت بودن خيلی هم لاک خور ِشون مَـلـَسه) هم به رنگ قرمز جيگری در اُورده.کاپشن کوتاه سرمه ای پوشيده با يک شلوار جين رنگ ورو رفته اما کاپشنی که دستشه يک کاپشن بهاره خـَردَلی رنگه ، انگار وقتی بارون شروع شده کاپشن ها رو عوض کرده. صاف نشسته و فقط به جلوش نيگاه ميکنه هر از چند گاهی انگار که عادتش باشه دستی به دو طـُره مويی که از چپ وراست روی صورتش افتاده می کشه .راننده دنده رو عوض می کنه منم مجبور می شم پام روتکون بدم اما با اينکه پام بهش می خوره خودشواصلا ً تکون نمی ده ،انگار هيچ چيز براش مهم نيست يا اصلا براش فرقی نمی کنه که پاش به پای مرد نامحرم بخوره . يعنی فراريه؟ يا... سر کردستان پولشو در می آره .دو تا صد تومنی داغون.اما تا ميدون گلها اونها روتوی دستش نگه ميداره : "خيلی ممنون پياده می شم " .صداش يک تـَحکم تصنّــُعی داره .انگار که صداشو کلفت کرده باشه. باهاش پياده می شم چون می خوام برم تخت طاووس بايد برم اونور خيابون اما اين پا اون پا می کنم تا ببينم چيکار می کنه،عجيب بهش احساس نزديکی ميکنم انگار که ميشناسمش. حالا هيکلش رو زير بارون می بينم . قشنگه. مثل نقاشی های آبرنگ . حالا که از ماشين پياده شده کمی هول به نظر می رسه . ميره طرف دکه روزنامه فروشی سر خيابون کاج . منم به هوای ديدن روزنامه هائی که به زحمت از زير مشمی خيس ديده می شن جلوی دکه می ايستم."آقا چهار بسته ديويدف بده " جل الخالق! بهش نمی اومد اينقدر پول داشته باشه. وقتی منتظره که بقيه پولش رو بگيره يکهو غافلگيرم ميکنه.چشم تو چشم می شيم و يکهو يخ می کنم .عجب نگاهی داره از اون نگاههايی که آدمو سر جاش ميخ می کنه .معصوم و عميق . يکهو عاشق نگاهش ميشم می خوام توی نگاش غرق بشم می خوام چشمهاش رو ببوسم. روشو برمی گردونه تا بقيه پولشو بگيره و زود راه می افته. اما من نمی تونم، انگاربه زمين ميخم کرده باشن.عجب نگاهی ... چقدر من کم طاقتم که تحمل يک نگاه رو هم ندارم .يعنی بی جنبه ام؟ يعنی احساساتی ام؟ شايدم غريزه ام بوده که منو جلبش کرده والکی دارم عاشق پيشه بازی در می آرم . راستی من چرا جذب اين دختر شدم مگه چه فرقی با دختر های ديگه داره؟ دوباره به خودم ميام ، اون رفته اما من هنوززير بارونم. خيس و درمونده . نوشته شده در ساعت 10:51 AM توسط امير حسابدار Tuesday, January 08, 2002
٭ بخش فرهنگی سفارت فرانسه يک مسابقه در زمينه زبان وادبيات فرانسه ترتيب داده که وقتی جوايزش رو خوندم ، مُـخم سوت کشيد. جوايزش مثل جوايز تلويزيون ما نيست که يک بليط مسافرت به کيش يا زيارت عتبات باشه. مثلا ً جايزه نفر دومش (که يکی از آرزوهای هميشگی منه ) مسافرت واقامت در کـن درزمان برگزاری پنجاه وپنجمين جشنواره فيلم به خرج دولت فرانسه است!(آخرشه نه؟) حالا جالب اينجاست که جايزه نفر اول مسافرت به شهر آوينيون در زمان برگزاری جشنواره تئاتره!!.آدم ياد فيلم" بچه های آسمان" می افته که تا دوم نشی اون چيزی رو که می خوای بدست نمی آری .
........................................................................................نوشته شده در ساعت 8:37 PM توسط امير حسابدار Sunday, January 06, 2002
٭ امشب يکی از دوستان پيشنهاد کردحالا که فارغ التحصيل شدم، درس های دانشگاهيم رو تدريس کنم، اما نمی دونم چرا تدريس هميشه برام سخته و مانع داره، البته شايد دليلش اينه که يادمه چه بلا هايی خودم ودوستام اون سالی که پشت کنکور بوديم توی کلاسهای خصوصی ونيمه خصوصی و عمومی سر استادهای بيچاره می اورديم و اونها هم چون پول می گرفتند کاری نمی تونستند بکنند واگه استاد سرزبون دار نبود کلاهش پس معرکه بود.
مثلا ً يک بار يکی از بچه ها از مهندس عربشاهی پرسيد:آقای مهندس شما سر کلاسهای دخترونه هم ميرويد؟عربشاهی گفت آره چطور مگه. پسره گفت می خواستم بدونم چه احساسی به دخترها دست می ده وقتی« قوانين کيرشهف » رو بهشون درس می ديد؟!عربشاهی هم معطل نکرد و گفت :همون حالتی که به شما پسرها « سينوس و کسينوس » رو درس می دم!! نوشته شده در ساعت 11:56 PM توسط امير حسابدار
٭ از وقتی من (به قول ندا ما )خودم رو شناختم يه چيزی توی پاچه ام بود و من از اين موضوع برعکس خيلی ها خوشحال بودم .البته اين رو هم بگم که خودم اون رو توی پاچه ام چپوندم ، نه دست استکبار جهانی در کار بود نه ربطی به جنس ذکور بودنم داشت!
........................................................................................هميشه هر جاکم می اوردم می گفتم:«آخه می دونيد من خيلی ايده آليستم» فکر می کردم خير سرم ايده آليست بودن هنره .اما تازگی ها به قطر پاچه شلوارم پی بردم ،اينطور که طبق فلسفه ايده آليسم يا يک کاری نبايد انجام بشه يا اگه انجام می شه بايد به بهترين صورت انجام بشه خوب نتيجه اش اين که من هم به پيروی از اين فلسفه اصلا ً هيچ کاری رو شروع نمی کنم !(...گشادوآب هندونه ) نمونه اش همين وبلاگ نويسی .از اونجايی که من برای هر مطلب که می نويسم حداقل 2 ساعت کار می کنم اين روز ها که صب تا شب( مثلا ً) گرفتارم و وقت خوندن وبلاگ های مورد علاقه ام رو هم ندارم ،پس اصلا ً مطلب هم نمی نويسم چون توی پاچه شلوارم ايده آليسم وول می خوره! نوشته شده در ساعت 11:54 PM توسط امير حسابدار Saturday, January 05, 2002
٭ چون فنلانديها اغلب جزو نفرات اول تا سوم مسابقات اسکی هستند فکر می کردم امکانات مناسبی برای آموزش و تمرين داشته باشند به همين خاطر مدتها پيش (فکر می کنم هزاره سوم پيش از ميلاد بود!) از بابای ژينا خواستم در اين مورد بنويسه .اما باورم نمی شد اونجا چنين امکانات تمرينی برای اسکی باز ها و کسانی که می خوان اسکی ياد بگيرندوجودداشته باشه .حالا اينجا اگه يه بنده خدايی بخواد اسکی يادبگيره برای تمرين يه حرکت ساده در عرض دو ساعت بايد شصت دفعه شيب روبروی مدرسه اسکی ِ ديزين رو بالا وپايين بره آخرش هم خسته و کوفته از روی دوش انداختن چوبها وبالا رفتن از شيب( و نه از تمرين حرکاتْ )عينهو قاطر رو به موت تا آخر وقت يه گوشه از حال بره !ما کجا و اونها کجا...
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5:48 AM توسط امير حسابدار Friday, January 04, 2002
٭ خودمونيم به امير قويدل نمی اومد چنين رفيق دودره بازی داشته باشه .اما آقا کيارش خوش اومدی هرچه می خواهد دل تنگت بنويس فقط از اين به بعد هرکی رو که تور می کنی قيافه اش رو هم درست وحسابی شرح بده ببينم سليقت خوب هست يا نه؟
نوشته شده در ساعت 10:39 PM توسط امير حسابدار
٭ هر بار می خوام در موردش مطلب بنويسم منصرف می شم .بارها در موردش توی کوچه خيابون فکر می کنم اصلا ً راستشوبگم، بزرگ ترين دغدغه ذهنی منه اما باز هم نمی تونم در موردش بنويسم شايد چون دلايل زيادی داره يا اينکه اصلا ًدليل نداره وتوجيهش می کنيم .پس کمک کنيد تا بتونم در موردش بنويسم ووای اگه اين سد ننوشتن در موردش بشکنه ديگه تا ته قضيه رو می رم .
........................................................................................خيانت! چرا زن ومرد به هم خيانت می کنند؟آيا اگر ما هم در موقعيت قرار بگيريم خيانت می کنيم ؟ نوشته شده در ساعت 9:43 PM توسط امير حسابدار Wednesday, January 02, 2002
٭ تذکر:
........................................................................................دوستانی که مطلب "حلقه های اسرار آميز" من رو به ياد دارند ،يادشون هست که جيب شلوار رو به عنوان بهترين جا برای مخفی کردن حلقه عنوان کرده بودم .اما متاسفانه اونجا هم زياد امن نيست چون پدر يکی از دوستان شلوار پسرش رو با شلوار خودش اشتباه می گيره و وقتی داشته جيبهاش رو بررسی می کرده اون حلقه صاحاب مرده! رو پيدا می کنه .(داستان هيجانی شد نه؟!) بعد هم با داد وفرياد به سراغ مادر بيچاره می ره وميگه: «خودتون بُـريديد ،خودتون هم دوختيد انگار نه انگار که اين بچه پدر داره ، صاحاب داره!!حتما ً عينهو بچه يتيم ها رفتيد خواستگاری »! واز اون روز باهمه قهر کرده و شام ونهار هم نمی خوره !! پس هرچه سريعتر محل اختفاء حلقه هايی رو که حالا بيشتر دردسرساز اند تا اسرار آميز عوض کنيد.بعداً اگه همچين اتفاقی براتون افتاد نگيد نگفتی . نوشته شده در ساعت 7:35 AM توسط امير حسابدار
|