امير حسابدار




Tuesday, March 26, 2002

٭
" برای آخرين بار از مسافرين محترم پرواز شماره 840 ايران اير به مقصد کوالالامپور تقاضا می شود برای تحويل بار و دريافت کارت پرواز به باجه شماره 9 مراجعه فرمايند ."
« دير رسيدی » اينو مادر عليرضا بهم ميگه .« البته يک کم هم عليرضا عجله کرد، حدود نيم ساعت پيش بارشو تحويل داد و رفت داخل. »
نمی دونم چه ويری بهم افتاده تا دوباره ببينمش وباهاش خداحافظی کنم .خيلی مسخره است چون از پريشب تا حالا رسما ً 3 دفعه با هم خداحافظی کرديم ! اما باز به هر دليلی همديگر ودوباره ديديم، آخرين دفعه اش همين ديشب بود که تا ساعت سه ونيم! داشتيم يک Windows صحيح و سالم نصب می کرديم تا خانواده اش راحت بتونن باهاش چت کنند اما از اونجا يی که درست همون موقعی که عجله داری هرچی Error عجق وجق ِ سر ِ راهت سبز ميشه.اين کار ما هم هـی به خِـنِــثی می خورد تا اينکه من ديگه اومدم خونه و بالاخره از پدر عليرضا شنيدم که دَم دَمهای صبح ويندوز رو Install کرده !
حالا که می خوام دوباره ببينمش چيکار کنم ؟ سريع ياد مهدی می افتم اون توی قسمت Cargo فرودگاه کار می کنه و بقول خودش تا پای پلکان هواپيما هم ميتونه بره . اگه پيداش کنم حتما ً می تونه حداقل تا دم بازرسی گذرنا مه منو ببره . جـَـلدی از ترمينال پرواز می پرم بيرون ، دفاتر Cargo از دور معلومه اما ...ای داد بيداد چرا دفتر اونها تعطيه؟ از دفتر کناريشون می پرسم " اين آقا مهدی نيست ؟ " جوابش يک ضد حال اَ سـاسـيه " نه ، چون تا الان که ساعت 11 است نيومده پس ديگه امروز نمياد "
مخم رو کار ميندازم تا يه راهی به داخل پيدا کنم ، راستی پارسال که داشتم می رفتم حج عمره بابا چطور اومد داخل تا بازرسی گذر نامه ؟؟ آهان يادم افتاد کارت ارتش رو نشون داد اما من چی ؟ به چه بهونه ای برم ؟؟ باز هم ضد حال .
کم کم ميرم طرف گيت ببينم اوضاع از چه قراره ؟ قيافه سربازی که دم در وايساده که خيلی دهاتيه ، « همشهری کـَـت دَن نه خَـبَــر؟! » اما اون گروهبانی که دم بازرسی بدنی وايساده خيلی اخموئه از اون ريش توپی ها هم هست .اگه دم ِ سربازه رو ببينم اين يکی رو چيکار کنم افسر راهنمايی هم نيست که با گوشه سبز خرش کنم ،چون همش ميگه" ما اينجا مسئوليت داريم ."
ديگه بی خيال ميشم و ميام کنار پدر عليرضا می شينم و منتظر می مونيم تا هواپيماش پرواز کنه .
حالا دارم با خودم فکر می کنم چقدر بَــده که آدم ندونه اين مسا فری که به بدرقه اش اومده برميگرده يا نه ؟ اگه می دونستم که بر می گرده خيلی راحت عين بچه آدم ! بهش می گفتم " سوغاتی يادت نره "خداحافظی می کرديم و ديگه اينهمه دلتنگی نداشت . اگر هم می خواست بر نگرده يک گودبای پارتی درست وحسابی می گرفتيم و آخرش هم تا می تونستيم اشک می ريختيم . اما حالا نه ايـنـِـش حَــتـميه نه اون ، والا هايزنبرگ بايد بياد جلوی عليرضا لنگ بندازه با اين « اصل عدم قطعيت » جديدش!!
به هر صورت عليرضا الان داره تو خيابونهای کوالالامپور قدم ميزنه وتنها زمان همه چيز رو حل ميکنه. ما که براش دعا ميکنيم تا خدا چی بخواد .




........................................................................................

Sunday, March 24, 2002

٭
خدمت تما م دوستانی که لطف نموده و از طريق نامه برقی! اين عيد باستانی رو تبريک گفتند و ازطرف اين حقير جوابی در يافت نکردند بايد عرض کنم اشکال از فرستنده است لطفا ً به گيرنده هاتون دست نزنيد ! چون هنگام فرستادن کارت تبريک از سايت ايران مانيا ، احتمالا ً سَــر ِ بنده با يک عضو انتهائی در حال بازی مفـّـرح بيليارد بوده اند!! لذا کارتهای تبريک بجای ميل باکس شما سَــر از ترکستان ! درآورده اند. بنا براين همينجا از شما دوستانی که جوابی از من دريافت نکرديد معذرت می خوام و متقا بلا ً سال خوشی رو برای شما آرزو می کنم وبازهم از لطفی که داريد ، صميمانه متشکرم .



٭
يک بار از علی شنيدم که توی سرسرای دانشکده اونهم جلوی مريم سوسکی ونگار بَـنـِـر و شراره خروس! بهت گفت :" علی رضا تو يک احمق واقعی هستی "! اون موقع با خودم گفتم اين علی چقدر بی ادبه که اينطوری ديگرون رو ضايع می کنه اما الان فکر می کنم اگه رفتی ودوباره بخوای برگردی ، واقعا ً علی حق داشته !
*
يک بار Cannibal ! بهم گفت:"در مقابل اين اسمی که علی رضا برام انتخاب کرده (يعنی همين Cannibal !) می خوام يک اسم روش بذارم اما چيزی پيدا نمی کنم که بهش بخوره ، تو که با هاش سر کلاس نشسته ای بگو بچه ها اون موقع چی صداش می کردن ؟" البته من بهش چيزی نگفتم اما اين سوال منو پرت کرد به 6 سال پيش
روزی که بچه ها ی کلاس نيمه خصوصی شعيبی پای تخته اسم درسهای کنکور رو نوشته بودند و هرکس درصد خودش رو تخمين می زد ، با اينکه درصدها تقريبا ًخوب بود اما از 80% بالاتر نمی رفت ،تا اينکه يکهو تو خيلی راحت، انگار که داری در مورد گرد بودن زمين حرف می زنی گفتی :
"رياضی و زيست رو که 100 می زنم ، بقيه درسها رو هم بالای 85 ."!!
بعد از اينکه رفتی، رضا که خودش رو از همه کلاس بالاتر می دونست گفت: " چرت می گه بابا ! الان 2 ساله که کسی زيست رو 100 نزده حالا اين جادوگر می خواد شق القمر کنه ، بچه ها دفعه بعد ازش بپرسيد جاروی پرنده اش رو کجا پارک می کنه !؟ "
و از اون به بعد تو شدی جادوگر همونطور که شهرام شد تک لپه ای ( به خاطر بادفتقی که داشت !) و بابک شد اصل ِ ضد ِ حال ( به خاطر سوالهايی که بی موقع می پرسيد ).
راستی جادوگر، اون سکه ای رو که شعيبی به خاطر 100 زدن زيست بهت داد هنوز داری ؟
*
نمی دونم چرا امشب همش ياد اون روزها می افتم ، روزهايی که تازه کنکورمرحله دوم رو داده بوديم .يک شب يادته با اون پژو 504 سفيده اومدم در خونتون تا با هم بريم پيتزا شهرک که تازه تو خيا بون گلستان باز شده بود ( اون موقع تو هنوز گواهينامه نگرفته بودی و زياد نمی تونستی با لکنتی تون جولان بـِـدی !) وچون ماشين ضبط نداشت رفتی يک ضبظ يـُـغُـور 12 ولت اُوردی به ماشين وصل کردی تا بتونيم تکنو گوش کنيم ؟ يادته پژوهه ترمزش زود چوب می کرد و يکبار مجبور شديم جلوی آ - اس - پ ده دقيقه صبر کنيم تا ترمزش خنک بشه و وِ ل کنه ؟! اون روزها در بند هيچ چيز و هيچ کس نبوديم ، يه دل بی غم داشتيم و يه کله بی خيال دممون گرم.
گذشت و گذشت تا اينکه يک شماره عيشمون رو دوبرابر کرد و چيزهای جديدی يادمون داد :« 23371 تهران-41 »حالا پاتوقمون شده بود پيتزا الوند چون کوچه اش جون می داد برای دستی کشيدن!!وتو هر کاری که می شد با يه ماشين انجام داد ،با ها ش انجام دادی از کورس گذاشتن با هر ماشينی که پا باشه تا کوبيدن به ديوار بتونی و بقول خودت تبديل پژو 405 GL به مينی ماينر !! هنوز هم هر وقت ياد دست شکسته بعد ازتصادفت با اون نقاشی هايی که بچه ها روی گچش کشيده بودند می افتم خنده ام ميگيره .
*
اگه باز بخوام خاطره اون روزها رو بنويسم تا صبح طول ميکشه ( اِ اِ اِ.. راستی راستی صبح شد!! ) فقط می خوام بگم دلم برات تنگ ميشه ، اما ديگه نمی خوام ببينمت! ، يا اينکه حداقل توی اين کشور گل و بلبل! نمی خوام ببينمت پس تو رو خدا يه وقت حماقت نکنی بخوا هی بر گردی.
برو سفر سلامت، يا علی مدد .




........................................................................................

Friday, March 22, 2002

........................................................................................

Sunday, March 10, 2002

٭
اين متروی تهران خيلی باحاله ، خيلی شيکه ، خيلی تميزه ، خيلی .. خلاصه آخرشه . هم از کف تا سقفش سنگ گرانيت کار شده ، هم توی هر ايستگاهش حداقل چهارتا نقاشی از« گاوبالدار تخت جمشيد » گرفته تا انواع « ترکيب بندی های آبستره » وجود داره . هم هيچ وقت توی راهروهاش نوشته يا تابلو مرگ بر فلان و بهمان نيست!(بهترين حـُـسنش ) . فقط يک عيب کوچولو داره اونهم اينه که موبايل اونجا آنتن نمی ده .شايد هم من دارم زياده روی می کنم و اصلا هيچ جای دنيا توی مترو موبايل آنتن نمی ده. الله اعلم



........................................................................................

Thursday, March 07, 2002

٭
باورم نميشه ، اصلا ً باورم نميشه ، می دونيد الان چه احساسی دارم؟ يک احساس نياز، دلم می خواد همين الان قليون موزی که ديشب توی فرحزاد کشيدم برام حاضر می شد؟ آقا ديگه بی خيال ما ديگه نيستيم از اين به بعد ديگه لب به قليون نمی زنم . حالا فهميدم چرا بابام می گه " حتی برای تفنن هم سراغ دود نرو " اون ميدونه که همينطور کم کم و تفـنّـنی آدم گرفتار ميشه و با اين کاليبر گشادی هم که من دارم فاتحه مع الصلوات ميشم .از اين به بعد حاضرم نيم کيلو آلو جنگلی از اونهايی که از تــرشی چشمهای آدم جفتی ميپره بيرون بخورم اما قليون نکشم . والســـلا م .



٭
" فساد تمام جامعه ما رو گرفته . ما داريم توی يک جامعه فاسد زندگی می کنيم .بيا برو الان ببين توی فلکه اول چه خبره ؟ ديگه فلکه نيست، شده « شهر نو » .ديروز توی باشگاه دو نفر داشتند با هم بحث می کردند که توی نارمک زودتر ميشه « تيکه» جور کرد يا توی فلکه اول؟!آخرش هم سر اين قضيه با هم شرط بستند !!
ًالان ديگه هيچکس در امان نيست . تو کدوم دخترعمو- پسرعمو ، دختر خاله - پسرخاله يا دختر دائی - پسرعمه ای رو ميشناسی که با هم کاری نکرده باشند؟؟ جوونهای ما چون جايی برای تخليه ندارند مجبورند به فاميل خودشون نظر داشته باشند. آخه چطورممکنه يک آدم از 14-15 سالگی که به سن بلوغ ميرسه تا 26-27 سالگی که ازدواج ميکنه جايی رو نداشته باشه تا بتونه خودش رو ارضاء کنه .
وضع اين خوابگاههای دانشجوئی رو ببين ، بخدا من هر وقت از دم ِ درِ خوابگاه دختران رد ميشم می ترسم ،از بس که آدم رو هيـــز نگاه می کنند. حالا فکرشو بکن توی خوابگاهشون چه خبره ؟
اصلا ً من نميدونم چرا بچه های تهران بايد برن شهرستان درس بخونن عوضش بچه های شهرستان توی تهران ؟ ماشاالله توی هر ده کوره ای الان يک دانشگاه هست برن همونجا درس بخونن . همين رفت و آمد می دونی چقدر فساد رو زياد ميکنه . من با چه د ِلی دخترم رو بفرستم يک شهر غريب درس بخونه ؟ بر فرض که براش خونه هم گرفتم ، تنها که نمی تونه زندگی کنه بايد هم خونه داشته باشه . حالا من از کجا بدونم هم خونه اش چطور آدميه ؟ ..."
صحبتهای رئيس با شگاه ورزشی نزديک خونمون همون واقعياتيه که هرروز داريم می بينيم اما به زبون نمی آريم يا شايد هم چون ديگه برامون عادی شده در موردش حرفی نمی زنيم . اما مگه اين چيزها عادی هم ميشن ؟



........................................................................................

Home