امير حسابدار




Monday, December 31, 2001

٭
اول ژانويه 2000 ، حدود های ساعت 10 -11 صبح و موقع تحويل سال نو در نيويورک بود من هم داشتم بطور زنده از time square ،CNN رو می ديدم که با تحويل سال يکهو غرق نور وزيبايی شد خوشحالی و شادی رو توی صورت همه آدمها می شد ديد من هم که از ديدن شادی ديگرون حال می کنم ، دلم نمی اومد از جلوی تلويزيون پا شم .اما همون موقع صدا وسيمای خودمون داشت همون برنا مه های معمولی خودش رو نشون می داد انگار نه انگارکه دنيا وارد قرن جديدی شده وما هم جزئی از اين دنيا هستيم. انگار نه انگار که حداقل 4ميليارد نفر توی دنيا جشن گرفته اند و دراين شادی شريک هستند. انگار که ما با بقيه دنيا لجيم وهر کاری که اونها می کنند ما می خواهيم برعکسش رو انجام بديم . ديپرس شده بودم ديگه از اون موقع بود که فهميدم موندن يعنی باختن .باختن زندگی وهرچی در اون هست. به همين خاطر حالا که پژمان داره می ره واقعا ً خوشحالم(اونجای آدم دروغگو!!).
پژمان جان !
می خوام اونجا که رسيدی جای من جوونی کنی ،
می خوام جای من اونجا کيف دنيا رو بکنی ،
می خوام جای من اونجا شاد باشی ،
می خوام جای من هر کاری که دوست داشتی بکنی ،
بهم قول می دی پژمان ؟
قول مردونه ؟
دمت گرم ، می دونستم روی منو زمين نمی اندازی...
پس سفر بخير.



........................................................................................

Saturday, December 29, 2001

٭
من امشب خيلی خوشحالم اما از اونجايی که گفته می شه ما جوونهای ايرانی بلد نيستيم شاديمون رو بروز بديم و"شادی معقول"(فکر نمی کنم اصلا ًهمچين ترکيب من دراُ وردی توی زبانهای زنده و مرده دنيا موجود باشه!) انجام نمی ديم ، پس من هم می تـَمَـرگم توی خونه وتنها کاری که می کنم شادی ام رابا شماتيکه پاره می کنم.(همون قسمت می کنم سابق!)


مکان : نمايشگاه بين المللی کتاب تهران
زمان :همين امسال

- سلام
- ســلام مخلصم ، چه عجب بالاخره به ما سرزدی می گذاشتی نمايشگاه تموم می شد بعد می اومدی.
- گرفتار بودم شرمنده اما کلی گشتم تا غرفه تون رو پيدا کردم.حالا از اين حرفها بگذريم راستشو بگوناقلا، رفتی تو کار کسی يا نه ؟
- پس چی خيال کردی ، فکرکردی ما اينجا هويجيم؟ پنج روزه که مخ کار گرفتم...
- حالا کی هست ؟ نشون بده ببينم سليقت خوبه يا نه ؟
- اوناهاش اون مانتو مشکيه توی ِ غرفه روبرويی.
- اِ.. اون که....اون که زن منه !!!!
-...............؟؟؟!!!

ّ( اگه شما بوديد واقعا ً چی جواب می داديد؟)



........................................................................................

Friday, December 28, 2001

٭
هر موقع فرصتی پيش مياد وعموهای من به مناسبتی دور هم جمع می شن، هميشه يادی هم از خاطرات جوانی وخوشی هاشون می کنند ،بقول يکی از اونها" اگر در سن 24 سالگی يکی يقه من رو می گرفت و می گفت :می خواهم بکشمت آخرين آرزوت را بگو، . می گفتم: هيچ آرزوئی ندارم چون هر لذتی که می خواستم توی اين دنيا ببرم بردم" .در حالی که اگه چنين حرفی رو به من بزنن می گم "قربونت يک قلم کاغذ بده تا صبح برات آرزوها و لذتهای نبرده عمرم رو بنويسم."
يکی از معمولی ترين تفريحات اونهاکه برای جوانهای امروزی مثل قصه شاه پريان می مونه رفتن به بارها و کافه رستورانها بوده .تا اونجايی که من فهميده ام رفت و آمد جوانها به اين مکانها بيشتر بدليل همون احساس مشترک جمعی که در اين مکانها به انسان دست می ده و جامعه شناسها (با اجازه حسين درخشانی) به عنوان يک نيازازش صحبت می کنند.با اين که الان 4،5 سالی ميشه که کافی شاپ ها توی تهران راه افتاده اند اما بخاطر محدوديت فضا ومشکلاتی که اداره اماکن براشون ايجاد می کنه نتونسته اند اون احساس مشترک رو در جوانها ايجاد بکنندبه همين خاطر تا پای جوانان وطن به اون ورمرزميرسه اول از همه سری به بارها وکافه ها می زنند تا اين عقده رو يک جوری برطرف بکنند.



٭
من نمی دونم اين شرکت مخابرات که توی ساده ترين وظايفش يعنی ارتباطات خطوط تلفن مثل آهو توی گل گيرکرده (!) چطور می تونه مديريت اينترنت کشوررا به دست بگيره تازگی هم که می خواد ماهواره به فضا بفرسته!؟(موش تو سوراخ نمی رفت ...)



........................................................................................

Thursday, December 27, 2001

٭
همه چيز هم دست به دست هم دادند تا ما ننويسيم.اول قطع شدن تلفن دوم بازی درآوردن windows سوم Hack شدن سايت blogger (عجب خر در چمنی !) دلايل خدمت نرسيدن من بود.



٭
من ديگه سردم نيست از امشب دوباره شروع به نوشتن می کنم وشرمنده لطف همه خواننده ها و دوستان وبلاگدار بخصوص ژينا ، ندا ، دندانپزشک وبامداد هستم به خاطر محبتهايشان در اين يک هفته.



........................................................................................

Monday, December 17, 2001

٭
دارم از سرما يخ می زنم و تازه از سر کار اومدم .
نمايشگاه کتابهای خارجی وزارت علوم چهارشنبه شروع می شه .ما هم نماينده يکی از بزرگترين ناشران انگليسی-آمريکائی هستيم.در چند سال اخير اين اولين بار است که اين نمايشگاه درمحيطهای دانشگاهی برگزار نميشه و مثل نمايشگاه بين الملی کتاب ِوزارت ارشاد درمحل نمايشگاه بين المللی کتاب برگزار ميشه و اين يعنی آغاز بدبختی !چون امکاناتی که نمايشگاه بين المللی در اختيار غرفه داران قرار ميده در حد صفره !!فقط براشون مهمه که اجاره غرفه رو بگيرند و کاری ندارند که چه بلائی سر آدمهايی که دارند داخل سالنهای بدون سيستم های گرمايی ودر دمای 2- کار می کنند، مياد؟ برای يک سالن 2500 متری يک بخاری (از اونهايی که توی سرباز خونه ها می گذارند) گذاشته اند ، تازه تا بخاری رو بغل نکنی نمی فهمی روشنه يا نه!؟ به گور پدرشون... بعد هم می گويند چون وزير می خواهد فردا از نمايشگاه باز ديد کنه بايد تا فرداصبح همه کتابها رو در انبار و غرفه ها چيده باشيد، در حالی که کتابها از گمرک تازه ساعت 7 شب ترخيص شده اند وبرای ما که حداقل 17 پالـِت کتاب داريم ، احتياج به دو روز وقت است .فکر می کنم ضرب المثل در دروازه و--- سوزن بهترين توضيح برای اين کارهای باشه .
وقتی 1 ساعت پيش از در سالن نبار اومدم بيرون از سرما داشتم break dance می زدم . باخودم گفتم الان که سوار تاکسی تلفنی گرم می شم اما از شانس ما راننده گفت ترموستات ماشينش رو برداشته وبخاريش خوب گرم نميکه (تف به اين شانس!) به همين خاطر وقتی رسيدم خونه اونقدر عقده ای شده بودم که چسبيدم به بخاری وشلوار نازنينم رو سوزوندم . اينجوری اگه پيش بره کلاس زبانم رو تو اين هفته بايد تعطيل کنم چون فردا که بايد صبح تا شب نمايشگاه باشم و پنج شنبه هم عروسی دختر عمومه و ماشده ايم ساقدوش شاه داماد!! الان که اينهارو دارم می نويسم تقريباً گرم شده ام اما از شدت خستگی با کله دارم می رم توی مونيتور.پس تا شبهای بعت خداحافظ !



........................................................................................

Sunday, December 16, 2001

٭
سالها پيش که بچه بودم ، منزل عموم آ.اس.پ بود. هر موقع خونشون می رفتم ازبزرگی اون گودی وچاله ای که پايين تراز آ.اس.پ بود تعجب می کردم . چون اون زمان عاشق کارتون" سند باد " بودم واغلب خودم رو جای سندباد توی موقعيت های مختلف می ديدم ، فکر می کردم اونجا خونه سيمرغه وبالا خره مياد اونجا تخم می گذاره و يکروز که اومد به تخمش سر بزنه من هم خودم رو به چنگالش می بندم و همراه علی بابا وشيلا وبابا علاءالدين (آخ که چقدر دلم برای همشون تنگ شده !) به يک سرزمين عجيب وغريب سرمی زنيم. اما من بزرگ شدم وسيمرغ بی معرفت !هيچ وقت جز يک بار نيومد، اون بار هم نديدمش و فقط از تخمی که گذاشته بود فهميدم که اومده وجيم زده !

برج 54 طبقه مسکونی - مجری: شرکت آ.اس.پ - مشاور : سِتِک فرانسه »
تا ده ، پونزده سال پيش هرکس اين تابلو رو کنار ساختمونهای آ.اس.پ می ديد حدس می زد اين هم از همون سنگهای ِعلامت نزدنه وبعد از مدتی مثل اغلب پروژها منتفی می شه و يا بودجه اش تموم ميشه يا با شهرداری مشکل پيدامی کنه يا هزارتا دليل وبهونه ديگه که توی اين مملکت زياده. من هم چون برای رفتن به دانشکده مسيرم از کنارش می گذشت همينطور فکر می کردم وبا اينکه از دوسال پيش کم کم شاهد بالا رفتن طبقاتش بودم بازهم منتظر بودم ببينم اين کار توی چه مرحله ای متوقف می شه .اما مثل اينکه برای رو کم کنی من هم که شده ، برج با سرعت داره ميره بالا وحالا از همسايه قديميش يعنی آ.اس.پ هم ده طبقه بالا تر زده . ما که بخيل نيستيم ايشاالله هيچ وقت کارش نخوابه و يک کلـّه بالا بره اما خودمونيم ها ديدن تهران وکوههای البرز از طبقه پنجاه وچهارم هم بايد خيلی باحال باشه! به باحالی ِ پرواز با سيمرغ !



........................................................................................

Friday, December 14, 2001

٭
به خاطر مطالب خيلی باحال ژينا و ندا از هر چی واجب تر گذاشتن فيلمم تو وبلاگه!!
.



٭
امروز يک سری به اين دندانپزشک بزنم ببينم چيکار می کنه.



٭
امروز صبح وقتی داشتم دوش می گرفتم يکهو لوله دوش از بيخ ترَک برداشت وآب داغ ازش فواره زد حالا وضعيت من رو تصور کنيد :اگر می نشستم صورتم می سوخت اگر می ايستادم يه جای ديگم می سوخت !آخرش برای جلوگيری از صدمه خوردن بندر سان فرانسيسکو وحومه!مجبور شدم با آب سرد دوش بگيرم، چون به هر صورت سرما خوردن خيلی بهتراز آسيب ديدن اعضای حياتی ونباتی بدنه!(اينجا منظور از نبات همان گياهه نه نبات ديگر!!)



٭
اينجانب باتکذيب نوشتن هر گونه مطلب در ژانر های سوررئال و تخمی تخيلی (علمی تخيلی سابق ) واعلام اينکه مطلب قبل " بر اساس يک داستان واقعی ساخته شده وهرگونه شباهت اسامی اتفاقی " است تقا ضا دارم خوانندگانی که دچار سوء تفاهم شده وداستان را غيرعملی وغير واقعی خوانده اند به دانشجويان پزشکی ورودی 74 تهران مراجعه فرمايند.



........................................................................................

Tuesday, December 11, 2001

٭
لطفا ً بادقت بخوانيد!
- سلام ،چطوری؟
- خوبم ،چه خبر؟
- زنگ زدم بگم چون تولد مسعود نزديکه برای فردا حاضرباشی ...
- تورو خدا نه!هنوز زخمهای ِتوّلدِ بهمن خوب نشده ، باورکن تا يک ماه بعدش مثل واليباليست ها به هر انگشتم يک چسب زخم زده بودم .
- اون دفعه احمق بوديم هيچی با خودمون نبرده بوديم امااين بار همه چيزداريم پيچ گوشتی ،انبردست ، دستکش!
- بابا جون اين دفعه رو بی خيالی طی کن! والا من فکر نمی کنم دستکش هم جلوی تيزی اون دوام بياره ، تازه سِری قبل برای تولد بهمن ، اونجا يک کوچه سوت وکور تو شِمْرُون بود امااين کوچه سر ِپل ِحافظه ، وسط شهره ، شلوغه...
- چی شد؟ کم آوردی ؟ مگه تو نمی گفتی هيجان اين کار رو خيلی دوست داری ؟ حالا جا زدی ؟يادت نمياد اون شب بهمن چقدر خوشحال شد؟بعداز باز کردن کادوها گفت:" اين بهترين هديه ِتولد ِعمرم بود".
- خب.. چرا.. اما.. به يک شرط ، اين دفعه من کُولت می کنم تو برو بالا.
- باشه به جهنم هرطور که تو می خواهی .پس تا فردا بای بای .
- خداحافظ .

*
فردای ِ تولدش ، مسعود از خواب بيدار می شود. به دروديواراتاقش نگاه می کندانگار دنبال چيزی می گردد با ديدن تابلوْ روی ِدر ِاتاق، لبخند می زند. با اين که تابلوآبی وسفيد رنگ است اما چند لکه ِ قرمز ِخون روی لبه هايش ديده می شود ، مسعود برای صدمين بارنوشته های تابلو رابا لذت می خواند:

کـوچـه مـسـعــود

منطقه 6 شهرداری تهران




........................................................................................

Monday, December 10, 2001

٭
هتل الصافی
- برادرا قبل ازانتخاب اتاقها توجه کنند.اتاقهای اين هتل دو تخته وسه تخته است هر دو اتاق هم يک حمام داره پس دانشجوهای هر دانشگاه کنار هم اتاق بگيرن تا راحت ترباشند.
- حاج آقا می بخشيد..
- چيه! بگو کاردارم..
- معذرت می خواهم حاج آقا اينجا کاسه هاش اسلامی نيست ؟
- ما هنوزاينجا غذا نخورديم که ببينيم کاسه هاش تميزه يا نه.
- گلاب به روتون حاج آقا! منظورم کاسه توالت هاش است.
- آهااا منظورت اينه که دستشويی هاش فرنگيه؟آره فرنگيه،چطور؟مگه بواسيری، بادفتقی ،چيزی داری؟
- نه حاج آقا عادت نداريم.
- نترس عادت می کنی، حالا برو اتاقت سحر خواب نمونی .

*
- تو چراوقتی ميری دستشويی اينقدر طول ميدی ؟ بخاطر همينه ميگم بعدغذا موقع گرفتن دسر بجای پرتقال، موز بردار تا يک کم شيکمت سفت بشه.
- نه دستشويی رفتن ام که طولانی نيست اين غسلی که می گيرم يک کم طولانيش می کنه!
- يعنی تو هربار بعد دستشويی غسل می کنی! تو ديگه چقدر وسواسی هستی !

*
- سلام از کجا می آيی.
- از کارگاه ساختمونی اين بغل، همونجا که دارن يه هتل می سازن.
- جل الخالق اونجا چی کار می کنی!؟ مگه حاج آقا نگفته بی اجازش جايی نريم.
- راستش توی اون کارگاه يک سوراخ درست کردن برای رفع حاجت کارگراشون، از توالت فرنگی خيلی بهتره !با دربون کارگاه دوست شدم هميشه می رم اونجا.راستی تو عربی بلد نيستی ؟
- چطور؟
- چون هربارکارم تموم ميشه موقع بيرون اُومدن دربونه بهم می گه:
" أنـتَ مُـخْ ما فيْـه!!"
تو نمی دونی يعنی چی ؟



٭
"آيا تا به حال توجه کرده ای که انسان تنها جانوری است که می خندد؟ ارسطو می گفت که انسان تنها جانور ِصاحب منطق است .ولی اين حرف کاملاًصحت ندارد چون که مورچه ها وزنبورها هم موجوداتی بسيار منطقی هستند.درواقع ، در مقايسه با مورچه و زنبور، انسان موجودی غير منطقی به نظر می رسد. کامپيوتر هم وسيله ای است بسيار منطقی ودر مقايسه با آن نيز،انسان بسيار غير منطقی است .
تعريف من از انسان اين است که« انسان تنها جانوری است که می خندد».زنبورها ، مورچه ها وکامپيوتر ها هيچ کدام نمی خندند.فقط انسان از چنين موهبتی برخوردار است .خنده ، نقطه اوج رشد انسان است . "
ازسخنان وتعاليم اوشو عارف معاصرهندی



........................................................................................

Sunday, December 09, 2001

٭
نمی دونم چه سِرّيه اين بابای ما که سال به دوازده ماه تو آشپزخونه پيداش نمی شه ماه رمضون که ميشه آشپزخونه رو قرق می کنه، اونم برای درست کردن شيرينی ِسکسی ِزولبيا (اولين بار حسين درخشانی اين لقب با مُسما را بکار برد !)
باباجانْ به دليل تجربه طولانی مدت در بهترين قناديهای جهان ! يکی در ميان زولبياهاش يا سوخته ميشه يا نپخته ! آخر سر وقتی به ظرف زولبياها نگاه می کنی انگارکه يکسری آفريقايی واروپايی لُخت رو ريخته باشی روی هم !؟بدبختی تازه وقتی شروع ميشه که زولبياها روبايد جلوی روی باباجان با لذت بخوری وتازه موقع خوردن می فهمی که غير ازسوخته يا نپخته بودن، مشکل ديگه زولبياها اينه که يا اونقدر توی آب قند خوابيده اند که وقتی می خوری تموم دندونات ميريزه يا از بی مزگی (چون آخر ش بوده و آب قند تموم شده) روش بايد مثل دوناتس شکر بپاشی تابتونی گازش بزنی !خدايا، خداوندگارا اين ماه رمضون کی تموم ميشه ما ازخوردن زولبيا راحت بشيم؟!



........................................................................................

Friday, December 07, 2001

٭
راستی يادم رفت بگم مطالب سايت rfi به فرانسه است . اما خوب برنامه هايی مثل supertranslaitor رو برای همين موقع ها ساختن ! خلاصه می تونيد مطالب سايت rfi رو با نرم افزارهای ترجمه قابل خوندن کنيد اما به اونهايی که نه فرانسه بلدند نه برنامه مترجم دارند باز هم توصيه می کنم يک سری به اين سايت بزنند چون حداقل ايده های خوبی ازکاربرد لوگوها وشکلهای گرافيکی درطراحی يک سايت بدست می آرند .



٭
قسمت music سايت راديوفرانسه(rfi) علاوه برزيبا بودن يک فهرست کامل خوانندگان فرانسوی داره که شامل عکس، زندگينامه ، فعاليتهای حال و آينده(شامل تمامی آلبومها و کنسرتها) وقطعاتی از آهنگهای اونهاست. جمع آوری اطلاعات وupdate کردن اين سايت واقعاً يک کارفوق العاده وتحسين برانگيزه است اما نکته جالبتراينکه اين تلاش وسليقه خرج ِ يک سايت دولتی شده وصرفاً برای کسب درآمد صورت نگرفته.( rfi وابسته به وزارت امور خارجه فرانسه است)
راستی آدم چطور ميتونه از خواننده های فرانسوی حرف بزنه امااز PatriciaKaas با اون صدای جادوئی اش (که يک دوست عزيزبعدازمدتها کاست اش رو بهم رسوند) ويا LaraFabian با اون چهره ای که- ازشدت آرامش بخش بودن- نابودت می کنه(می بخشيد هيچ اصطلاح ديگه ای پيدا نکردم !) صحبت نکنه.



........................................................................................

Thursday, December 06, 2001

٭
گاو
يکی بود يکی نبود يه دهی بود يه گاوی داشت، پُرسودوپُرمنفعت. اين گاوه روزی دَه مَن شير می داد از شيری که گاوه می داد هم صاحبش راضی بود هم مشتری هاش.تا اينکه يک نفر اومدبه صاحب گاو گفت:" کی گفته تو صاحب گاو باشی ؟از اين به بعد گاو مال منه." بعد هم زدو صاحب گاو رو از ده بيرون کرد.گاو بيچاره که صاحبش رو خيلی دوست داشت بعد از اينکه اون رو از دست داد از غصه دق کرد ومرد.
راستی يادم رفته بود بگم اسم گاوه "انجمن ايران وآمريکا" بود،اسم صاحب جديد گاو هم " کانون پرورشی فکری کودکان ونوجوانان" بود. بعله می گفتم بعد از اينکه گاوه مرد کانون هم به احترامش،يک آرامگاه هفت طبقه توی خيابان جَم برايش ساخت. مردم هم که خاطرات خوبی از گاوه داشتند حاضر شدند همون پولِ خريدِ شير گاو رو بدهند تا سَری به قبر گاوه بزنند اما تاکِی؟
*
واقعاً تاکی کانون زبان می تونه با اين متُدانگليسی من درآوردی (man-dar-avardi) ومتد فرانسوی la france en direct مربوط به سالِ 1969!! به کار خودش ادامه بده. پيشرفت در تدريس زبان خارجی فقط با تغييردر متدونحوه تدريس بوجود می آيد نه باسراميک و نقاشی کردن در وديوارونمای ساختمان.
حتما ً بسياری از افرادی که درايران زبان ياد گرفته اند والان درداخل يا خارج کشورزندگی می کنند از" کانون زبان" خاطرات خوبی دارند که البته من هم جزئی از آنها هستم اما حيفم می آيد در اين بحبوحه پيشرفت در روشهای آموزش زبان،کانون بدون توجه به اطرافش ، همچنان در خواب خرگوشی فرورفته انگار نه انگار که ما در هزاره سوم زندگی می کنيم وهرسال روشهای جديد آموزش زبان مبتنی برعلوم روانشناسی وجامعه شناسی عرضه می شوند...آخرغفلت تا کِی؟



........................................................................................

Wednesday, December 05, 2001

٭
زمان : ترم اول
مکان: طبقه يازدهم خوابگاه دانشگاه شيراز
- تورو جان مادرتون بسه! الان 5 صبحه، حداقل تا دوساعت ديگه که می خواهيم بريم سر کلاس بگيريد بخوابيد.
- جان سعيد نمی شه، يک دست ديگه می زنيم بعد می خوابيم.ضايع است وسط بازی وا بدهيم.
- بابا اين که نشد درس خوندن، از دانشگاه که ميائيم بيرون يا آويزون ِباغ ارم وحافظيه ايم يا هم داريم ملاصدرا رو مترمی کنيم.شب هم که تا صبح کارمون شِلِم زدنه.اينجوری نمی شه من بايدخونه بگيرم. تو اين خوابگاه هر غلطی ميشه کرد جز درس خوندن.

زمان : ترم اول
مکان : خانه سعيد
- مبارکه سعيد جان با اينکه قديميه اما خوبيش اينه که اتاق خوابهاش زياده!
- از اون بهتراينه که به ملاصدرا نزديکه.
- نه بابا بهترين حُسنش اين باجه تلفنه که سر کوچه است چون هميشه چند تا جيگرداره دوروبرش می پلکه.
- پس نريمان جون بپر دوسيخ جيگرتازه بگير وردا بيار!
- می بخشيدها فاحشه خونه بازنکردم که اينها حُسنش باشه.از اين به بعد هم فقط اينجا درس می خونيم نه کار ديگه.

زمان : ترم اول
مکان : خانه سعيد
- حسين جون ديگه سرويس شدم. خرجم اونقدر زياد شده که اگه بابام بفهمه دارم می زنه.اين بچه ها هم واقعاًشرمنده می کنن، نهايت محبتشون اينه که ظرفها رو بشورن.تازه اون هم باکلی نازوادا. اون يکی هم خيال می کنه اينجا حموم عموميه پا شو که از درميگذاره تو شيرجه ميره تو وان!! يا همين هفته پيش بود خمير ريش خريدم اما امروز می بينم تموم شده. من نمی دونم اينا سرعت رشد موهای بدنشون اينقدر سريعه که هرروز بايد اونهارو بزنن!؟
کامپيوترم رو که ديگه نگو هر وقت می خوام بشينم يک خط برنامه بنويسم می بينم يکی پشتش نشسته يا داره بازی ميکنه يا باهاش فيلم می بينه البته کاشکی فقط اين بود بعضی اوقات هم به setupاش دست ميزنن يا عکس سوپر ميگذارن رویdesktopاش.خلاصه شده يک دَريده کامل!
- خوب بابا جان پول هرچيزی رو که می خری ازشون بگير،هرکسی هم که اذيت می کنه راه نده، با کسی رودربايستی که نداری.

زمان : ترم اول
مکان :خانه سعيد
- پولهاتون رو بياريد، وقت حساب کتابه.
-بابا پريروز حساب، کتاب کردی کلی مارو تيغ زدی بگذار حداقل دوروز پول تو جيبمون بمونه.
-پول زهرمارهايی که تو اين دو روز کوفت کردين رو هم می خواهم بگيرم غر می زنيد؟شما ديگه کی هستيد؟
خوب ماکارونی می افته نفری 100 تومن.
- ماکارونی چيه؟! اون شب که ماکارونی درست کردی من اسهال داشتم يک ساعت هم تو شيکمم نموند من پولشو نمی دم !!
- مرغ ميشه نفری 400 تومن.
- گل واژه تَفت نده بابا!2 تا مرغ گرفتی برای 6 تا آدم، به من فقط يک بالش رسيد.تازه مرغ بيچاره اصلا ً سينه نداشت معلوم نبود قبل از اينکه بياد پای سفره کدوم بی ناموسی بهش تجاوزکرده بود!
- مايع ظرفشويی ميشه..
- جمعش کن بابا! مايع ظرفشويی هم مگه خوردنيه! می خواستی نخری..!!

زمان : ترم دوم
مکان : سرکلاس دانشگاه
- نريمان جون سری به ما نمی زنی ؟
- والا هنوز بابام برام پول نفرستاده !اگر هم بفرسته بجای خونه تو ميرم هتل هما. حداقل اونجا
برای دستشويی رفتن مثل خونه تو وروديه نمی گيرند.
- بترکی هی! سنگ پا قزوين .



٭
ژيناجان خيلی ممنون از مطلب سونا اما خيال کردی! من اگه از گرمای سونا هلاک هم بشم ازش بيرون نميام چه برسه به اينکه بخوام سونا زده بشم،همين الان هم حاضرم باهر کی که بخواد مسابقه بدم. شرطی وتيغی!



٭
ديشب معده درد پدر من رو در اُورد به همين خاطر هيچی نتونستم بنويسم اما خودمونيم معده درد هم نتونست اشک منو در بياره !



........................................................................................

Monday, December 03, 2001

٭
ما ايرانی ها ديگه حضرت علی رو از خودمون ميدونيم و "يا علی" رو ازهرفرد ايرانی حتی غيرمسلمون هم ميشه شنيد. شب ضربت خوردن وشهادتش هم بيشتر يک عزای ملی شده تا مذهبی .البته برای من که چند وقتيه سنگدل شدم ديگه هيچ روضه ای کارساز نيست . حدود دوسالی ميشه که راحت اَشکم راه نمی افته وآخرين بار سال پيش توی مکه گريه کردم که خالص ترين و بی واسطه ترين گريه عمرم بود.(من اين سفرنامه حج ام رو حتماً يک روز بايد بنويسم) واز اون موقع تا حالا کوير کويرم.
بعضی اوقات به کسانی که راحت گريه می کنند حسوديم می شه و فکر می کنم اين خودش يک نعمته که آدم هرموقع خواست بتونه گريه کنه.اما چی کار کنم از بغض کردن جلوترديگه نمی تونم برم .راستش نمی خواستم اين مطلب اين قدرسوزناک بشه، اصلاً من حاضرنيستم غم رو توی صورت کسی ببينم حتی با مسخره بازی هم شده خنده اش می اندازم(اتفاقاً اين رو سايتcolorgenicsهم بهم گفت) اما می بخشيد امشب ديگه از دستم در رفت.
ترسم که اشک درغم ماپرده دَرشود
وين رازسر به مُهر به عالم سَمَرشود
خواهم شدن به ميکده گريان ودادخواه
کزدستِ غمْ خلاصِ من آنجا مگر شود «حافظ»



٭
سوار تاکسی ميشی .هنوز در را نبستی که يکی جيغ ميزنه" برو گم شو!" با تعجب به بغل دستی ات نگاه می کنی، يک آقای کت وشلواری محترم که داره به ساعتش نگاه می کنه ، باز همون صدا رو می شنوی :
"- تا کی می خوای به اين کارهات ادامه بدهی؟
- تا موقعی که طلاقم رو ازت بگيرم."
تازه می فهمی که صدای راديوست وآقای راننده بخاطر ماه رمضان ضبطpioneer وساب ووفرهای600،000 تومانی اش رااستراحت داده ، تا انشاالله بعد از ماه رمضان با ترانه هايی جديدتر در خدمت مردم مومن وباتقوا باشه.اما حالا تکليف تو که از راديو متنفری چيه؟ نعوذبالله به وجود ذی وجود آقای راننده که نمی تونی عارض بشی وازش بخواهی که راديو رو خاموش کنه چون حوصله معطلی و گيرآوردن يک تاکسی ديگه رو نداری. پس فقط می تونی خفه خون بگيری ومثل بقيه مسافرها وانمود کنی که چيزی نمی شنوی .خيلی مسخره است وقتی که يکی زير گوشِت داره جيغ می زنه" خدايا من چه گناهی کردم که گير اين مرد افتادم منو بکش تا از دست اين مرد راحت بشم." تو با قيافه حق به جانب با ساعتت ور می ری و چون يک ساعت مچی هرچقدرهم دنگ وفنگ داشته باشه بيشتر از5 دقيقه نمی شه باهاش ور رفت ،شروع می کنی به نگاه کردن ماشينها وآدمها ودر وديواروخلاصه هرچی که توی خيابون پيدا می شه. بعضی اوقات هم برای اينکه ثابت کنی خيلی تو نخ خيابونی يکهو بر می گردی عقب رو نيگاه می کنی که مثلاً يه چيز جالب ديدی...تا اينکه بالاخره نمايش تموم ميشه و به مقصد ميرسی اما بازهم بعد از پياده شدن از تاکسی تا مدتها از اول تا آخر نمايشْ تو کلّه مبارکت بارهااجرا ميشه "مهرم حلال جونم آزاد. طلاقم رو بده راحت شم خداااا..."



........................................................................................

Sunday, December 02, 2001

٭
در تاييد مطلب سلمان واينکه بچه های ايرانی در دورافتاده ترين نقاط هم سعی می کنن از زمانه عقب نيفتند وازهرشهرو قشری که باشنداز اينترنت استفاده می کنند، خودم هم يک چيزی شبيه به اين را درشهرکرد ديدم.
شهرکرد با اينکه مرکز استانه اما ISP نداره وبچه های شهرکرد، پيه گرانی هزينه تلفن را به تن می مالند وباISP های اصفهان تماس می گيرند تا بتونند به اينترنت وصل بشن .(بازهم شما ناشکری کنيد!)
خودم اين تابستون برای اولين بار، اون هم به دعوت يکی از دوستان عزيزم به شهرکرد رفتم واز اينکه کشور خودم را نمی شناسم واقعاً شرمنده شدم(حالا آمريکايی ها رو مسخره می کنيم که چرا جغرافی شون ضعيفه !) مثلا ً می دونستيد شهرکرد اصلاً کُرد نداره ومردمش فارس، ترک و لر هستند و چون اسمش« ده گـُرد» بوده و بدليل« گ» زُدائی از اسم شهرها( نمی دونم درچه دوره ای ) به ده کُرد و بعد هم شهرکُرد تغيير نام داده؟ البته سر شهرکردهمون بلائی اومده که سر برُوگرد(بروجرد فعلی) و برُوگن( بروجن فعلی) وخيلی از شهرهای ديگه هم اومده !
راستی چرا اين حذف حرف «گ» فقط در شهرهای جنوبی و مرکزی اتفاق افتاده و شهرهای شمالی مثل گنبد وبندرگزو.. بدون تغيير باقی موندند؟(بفرماييد اين هم موضوع يک تزِ دکترا ، کپی رايتش هم رايگانه ببينم کسی تحقيق می کنه ؟)



........................................................................................

Saturday, December 01, 2001

٭
وَح... شَت... ناک !
0/
- دختر نبايد ترسو باشه.
- ترس ؟ ترس از چی ؟ آخه اين هم شد معيار برای ِ انتخاب دوست دختر؟ همه دنبالِ هيکل وقيافه اند حالا تو گير دادی به ترس؟
- از ما گفتن..هيچی مثل ترس نمی تونه يک مرد رو ذله کنه.
1/
- خيلی ممنون آقا. سرِ فرشته پياده ميشيم.
- شما 100 تومن ديگه بده .
- مگه کرايه آرياشهر- تجريش 250 نيست؟
- نه داداش چون راهنمايی رانندگی گفته همه بايد کمربندايمنی ببندن ما هم فقط يه نفر جلو ميشونيم کرايشو از بقيه می گيريم.
- يعنی چه ؟ اين مشکل شماست چه ربطی به مسافرها داره ؟ مسافرها چرا بايد پولش رو بدهند ؟
- بيا بريم آرش.. ولش کن ..
- آخه ...
- بفرما آقا اين هم 100 تومن .
- قربون آبجی. خدابرکت بده !
- يعنی چی ؟ داشتم باهاش حرف می زدم ، دعوا که نمی کردم ،اينجور هول کردی و رنگت پريد ...اصلا ً چرا بهش پول دادی ؟
-آخه می دونی ، ارزش نداره سرِ50 تومن بخوای با يک راننده تاکسی جروبحث کنی !
2/
- عزيزم برای چی تا از دور يکی که لباسش رنگ خيارشور بود می بينی ، يکهو ميری توشيکم دروديوار يا می پَری ميری اونور خيابون؟پس من اينجا چيکاره ام ؟
- آخه اگه بگيرنمون می دونی چی ميشه؟ بابام من رو می کشه!
- تا حالا خيلی ها رو گرفتند و کسی هم اونها رو نکشته.حالا بابات برای ما شده اُسوه غيرت وناموس...؟؟
3/
- چرا هرچی.. صدات می کنم صبر نمی کنی.. خفه شدم... اونقدر دنبالت دويدم .
- آخه اونجا جلوی دانشگاه بود.ممکنه ازکميته انضباطی کسی اونجا باشه اونوقت اگه ما رو می ديدن می دونی چی ميشد ؟
- جلوی دانشگاه چيه؟!.. ده کيلومتر از دانشگاه دور شديم بعد ميگی جلوی دانشگاه؟!تازه… اونقدردانشجوی مشروطی وعَمَلی داريم که کميته انضباطی وقت سر خاروندن نداره… حالا بياد به من وتو گير بده؟!… بابا آخه آدم يک کم دل و جرات دارميشه…نترس ميشه ، شجاع ميشه....
- حالا چرا اينقدر ناراحت می شی، من که نمی ترسم، احتياط می کنم .
- ايشاالله اين احتياط تو، توسَرِمن بخوره که من رو بيچاره کرده .



........................................................................................

Home