امير حسابدار




Friday, January 30, 2004

٭
ديشب مراسم اهدا مدارک فارغ التحصيلان دانشکده بود رئيس دانشگاه و همينطور رئيس دانشکده هم با لباسهائي که شبيه لباس وکلاي دادگاه يا کاردينالهاي واتيکان بود اومده بودند. جريان به اين ترتيب بود که اساتيد مسئول هررشته روي سن مي اومدند و اسامي دانشجو ها رو تک تک مي خوندند و مدارکشون رو تحويل مي دادند.
ضمن خوندن اسامي ٬استاد مربوطه به شغلي که دانشجويان بعد از فارغ التحصيلي پيدا کرده بودند هم اشاره مي کرد. وقتي که يکي از دخترهاي رشته مديريت فرهنگي روي سن اومد استادش پشت تريبون گفت : ايشون در شبکه M 6 مشغول به کار شده اند و چون امشب پنج شنبه است مي خوام ازشون بپرسم آيا امشب اون شازده پسر بالاخره با يکي ازدخترها ازدواج مي کنه يا نه!( همون برنامه اي که هفته قبل در موردش حرف زدم ) دختره هم گفت: نه استاد !اما اگه بخواهيد در گوشتون مي گم پسره با کي ازدواج مي کنه !
يادآوري : تلويزيون مردمي ٬ تلويزيوني است که از استاد دانشگاه تا سوپور مملکت ٬ آن را مي بينند و از برنامه هاي آن لذت مي برند.



........................................................................................

Thursday, January 29, 2004

٭
قربون آدم چيز فهم. بالاخره يکي هم از تيم مقابل از اينهمه آرايش دخترهاي ايراني به زبون اومد. والا شيده جان در تاييد فرمايش شما از دخترهاي فرانسه بگم که در دنيا به خوش تيپ و ظاهر بودن معروفند٬اما چيزي به اسم آرايش توي صورتشون نمي بيني ٬ فقط اگه خيلي لازم باشه يک مدادي به ابروهاشون مي کشن .آخه اينها از اون ابروهاي کموني و پيوندي دخترهاي ايروني محرومند و چند تار مو بيشتر بالاي چشمهاشون ندارند که بايد بهشون حق بدي که يه رنگ و لعابي بهش بزنند!
ضمنا توي تمام اين مدتي که اينجا هستم حتي يکي از دخترهاي دانشگاه رو نديدم که لاک زده باشه. بعضي اوقات از خودم مي پرسم پس اين همه لوازم آرايش مغازه ها رو کي مصرف مي کنه ؟ البته جوابش رو با قدم زدن توي خيابونهاي شهر پيدا کردم: پيرزنها !



........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

٭
دداره برف مياد و اين براي استان مرکزي فرانسه که ارتفاع چنداني از سطح دريا نداره خيلي عجيبه. روز اول سال نو هم برف اومد اما به شب نرسيده همش آب شد. ولي اين يکي حسابي داره ميباره و کولاک ميکنه!البته کلا اهالي اورلئان با برف ميونه اي ندارند و اصلا شايدتوي عمرشون اسکي هم نکرده باشند و توي اين اوضاع من هم با تعريف از پيست هاي اسکي شمشک و ديزين و خاطرات و جريانات اسکي کلي براي اين بنده خداها دارم کلاس ميگذارم!!



........................................................................................

Monday, January 26, 2004

٭
يه دو سه جلسه بود که دختر رومانيه نمي اومد صخره نوردي و من بي يار تمرين ميکردم( فکر کنم هنوز درگير شب ختم و هفت و چهل گربه از دست رفته اش باشه !) تا اينکه اين جلسه آخر استاد گفت: خيالت راحت بالاخره يه يار برات پيدا کردم بيا با لودويگ آشنا شو. آقا لودويک نگو ٬ بگو غول! درست مثل کارتونها با نيش از بنا گوش در رفته در حالي که زمين زير پاش مي لرزيد از دور به سمت ما اومد! وقتي باهاش دست ميدادم احساس کردم دستم رو گذاشتم توي چرخ گوشت ! من که ادعاي قد بلنديم ميشه وقتي جلوم وايساد قشنگ توي سايه اش قرار گرفتم بودم. از همون موقع بود که بوي دردسر به مشامم خورد.
- خوب لودويگ جان بگو ببينم چند کيلوئي؟
- ۹۸٬۹۹
- عزيز جان قيمت ازت نپرسيدم که يک سانتيم کم ميکني تا مشتري بشيم راحت بگو صد ديگه! حالا اهل کجا هستي بابا جان!
- آلزاس
- آهان همين رو بگو . پس يه رگ آلماني داري که اينطور کوچولو موچولو و ريزه ميزه از آب در اومدي.
- خوب اول تو ديواره رو ميري بالا يا من برم؟
- اول من.

اينجوري بود که حامي اش شدم و رفت بالا اولش بد نمي رفت بالا اما ديدم که کم کم داره خسته ميشه ٬ چند بار ازش پرسيدم اوضاع روبراهه هي ميگف آره٬ تا اينکه حدود ۱۵ متري زمين در حالي که از آخرين قلاب ديواره که به طناب انداخته بود ۲متر فاصله داشت يکهو دستش در رفت و چشمتون روز بد نبينه پرت شد پايين.
با اينکه تمام توجهم بهش بود و طناب حمايت هم از دستم در نرفت اما بخاطر وزن زيادش و حالت الاستيسيته طناب از جائي که وايستاده بودم يعني سه متري ديواره پرت شدم و
محکم خوردم به ديواره .
تا يه بيست سي ثانيه اي گيج بودم و فقط طناب رو محکم چسبيده بودم بعد تا به خودم اومدم اول به بالا نگاه کردم تا بببينم در چه وضعيه. ديدم بعللله لودويگ جان شاد و خندان ده ٬ ٬۱۲ متري بالاي سر من داره تاب مي خوره . براي توصيف شدت پرتابش همين رو بگم که گره حمايت که به کمرش بسته شده بود رو هيچکس حتي استادمون که خبره در باز کردن انواع گره کوره نتونست باز کنه و آخرسر تصميم گرفتند تا با چاقو طناب رو ببرند ..!!
حالا نتيجه کار رو داشته باشيد که من هم توي اين اوضاع و احوال از فرصت استفاده کردم و رفتم پيش استادمون و گفتم بابا اين چه وضعيه حداقل مراعات وزن دو نفري که انتخاب مي کنيد تا با هم کار کنند رو هم بکنيد. استاد هم که ديد عصبانيم و درست هم ميگم گفت :باشه از اين به بعد تو با لوسي کار کن.
- لوسي!؟گفتيد لوسي؟! اي درد و بلاي لوسي بخوره اينجا ( دارم بين دوتا ابروم رو نشون مي دم ) اصلا من و لوسي ساخته شديم تا قله هاي موفقيت رو باهم فتح کنيم! چراچنين ايده درخشاني زودتر بفکرتون نرسيده بود استاد؟
به هر صورت اين هم از مزاياي کار کردن با لودويگ جان!



........................................................................................

Friday, January 23, 2004

٭
آقاي وزير پست و تلگراف و الخ.. به داد پست مملکت برسيد!
آقاي فائقي ٬ جناب عالي توي سازمان تربيت بدني چه گلي به سر خودت و ديگرون زدي که بخواي توي شرکت پست بزني؟
حدود ۱۰ تا نامه که توي همشون عکس يا کارت پستال بود براي خانواده و دوستان فرستادم و فقط ۳تا شون که آدرس شرکت يا سازماني روش بوده به مقصد رسيده! اون هم حتما براي اينکه شب عيد به بهانه رسوندنشون پستچي مربوطه بتونه عيدي مناسبي از شرکت بگيره!
يکبار که براي گرفتن Coupon Reponse رفته بودم « مرکز مکانيزه پستي »(والله ما نفهميديم اين « مکانيزه اش» ديگه چيه!) منظورم همون ساختمان لانه زنبوري چهار راه لشگره .اتفاقي با يکي از پرسنل بخش تمبر که واقعا آدم محترمي بود آشنا شدم که از آخرين بازماندگان پست شاهنشاهي و دوره ديده فرانسه بود. وقتي فهميد مي خوام مدارکم را باپست بفرستم گفت: هيهات که اين کار رو نکن ! چون حتي خود من هم که مي خوام نامه به خارج بفرستم تا خودم نامه رو توي سالن تفکيک توي کيسه مربوطه نندازم خيالم راحت نميشه!!
آهاي آقائي که توي اداره پست چشمت دنبال چهارتا عکس و کارت پستال منه که توي اين غربت ٬تنها دلخوشي من و همچنين دوستان و خانوادمه ٬آدرست رو بده تا اونقدر برات کارت پستال بفرستم تا زيرشون خفه شي. ديگه وقتي آدم نتونه به پست مملکتش که بايد مظهر درستي و اعتبار باشه اعتماد کنه چي براش ميمونه؟
يادمه دبستاني که بودم توي کيهان بچه ها يک آگهي ديدم براي خريد يک جور بازي فکري و نوشته بود ۱۰۰ تومان براشون بفرستيم تا بازي رو بعد از ۱هفته به آدرسمون پست کنند. من هم يه صد توماني همراه با آدرسم گذاشتم توي پاکت وبراشون فرستادم . دو سه روز بعد يه نامه از شرکت پست دريافت کردم که توش نوشته بود چون طبق قانون پست نميشه پول توي پاکت گذاشت « از ارسال مرسوله شما به مقصد مورد نظر معذوريم ٬ لطفا با اين نامه به مرکز ۱۴ پستي مراجعه کرده و وجه داخل پاکت را دريافت کنيد »
اون زمان کلي حالم گرفته شد که چرا اينها نامه من رو نرسوندن و هيچوقت هم براي گرفتن پولم که اون زمان براي يه بچه کلاس چهارمي کلي پول بود به پست نرفتم.(اون زمان ٬ آلوچه پنج زار بود ٬ لواشک يک تومن و اسمارتيز بيست و پنج زار!)
اما الان مي بينم که چه کار درستي کردند ماموران اون زمان پست و با اين کارشون به من درس قانون و امانتداري دادند.
سال به سال دريغ از پارسال...



........................................................................................

Thursday, January 22, 2004

٭
ديشب سال نو چيني بود و با اينکه ما اين طرفها چيني نداريم اما تا دلتون بخواد ويتنامي توي دانشکده داريم که سال نو شان با چيني ها برابره٬ خلاصه براي جشن و شام عيد مخلصتون رو هم به همراه چندتا فرانسوي ديگه دعوت کرده بودند ٬حدود ۱۵ نفر توي استوديوي ۲۰ متري يکي از اونها جمع شده بوديم .براي شام هم به رسم اونها روي زمين سفره پهن کرديم و هر چيزي رو که بشه روش اسم غذا گذاشت (يا نگذاشت!) خورديم . از چيپس شاه ميگو گرفته تا عصاره سويا !بعضي هاشون رو مي شد يکجوري بالا انداخت اما بعضي ديگه مثل مخلوط برنج و تخم مرغ ! رو از بوي زهمي که مي داد حتي نمي شد مزه مزه کرد!خلاصه جاتون خالي تا تونستيم « نم » بر وزن « تم» خورديم .
ضمنا دخترهاشون هم لباس سنتي شون رو پوشيده بودندو هيکل ريزه ميزه اشون شبيهه ماهي هاي رنگارنگ حوض شده بود!
اين رو هم بگم که ديشب فهميدم بکل از دست رفتم و ديگه کاملا غرب زده شدم!چون بعد از دو دقيقه چهار زانو نشستن سر سفره ٬ ديدم که جفت پا هام خواب رفتن !
هي از اين فرانسوي ها مي پرسيدم: شما ها مشکلي نداريد؟ مي گفتند: نه! ما راحتيم!
اي بابا يعني اينجا فقط ما غربي هستيم و بقيه از ناف شرق اومدن؟؟!



........................................................................................

Tuesday, January 20, 2004

٭
تازه از کلاس اومده بودم بيرون که زنگ زدي:

- الو سلام کجائي ؟
-سلام ٬شهرک غرب ام .
- کجاي شهرک ؟
- تقاطع پاکنژاد- بلوار دريا
- همونجا وايستا با Mr Cannibal داريم مي آئيم دنبالت .

پنج دقيقه بعد با ديدن پژوئي که داره با سرعت سرسام آور صاف مياد تو شيکمم ٬ شير فهم مي شم که رسيدي.
تا مي رسي از فرصت استفاده مي کني و با اون لنگ ضايع! مي پري پائين و شروع مي کني به تميز کردن شيشه ماشين.
- آخه حالا سر چهارراه٬ چه وقت شيشه تميز کردنه ؟
- سر چهارراه؟!..راستي چقدر مي دي برم شيشه ماشينها رو پاک کنم؟
- عمرا بري ٬ اما اگه بري ۵۰۰ ميدم.
- بذار وسط تا برم .

يه پانصد تومني تا نخورده رو ميگذارم روي صندوق عقب ماشين و در يک چشم بهم زدن تو در حالي که تريپ معتاد ها رو بخودت گرفتي داري شيشه ماشينهاي پشت چراغ قرمز رو ميسابي!
در اين حين Cannibal از خنده روي پياده رو داره ولو ميشه و من هم وضعيتي بهتر از اون ندارم و تو هم تا از راننده زن آخرين ماشين که يک پرايده تمام پول خورد هاش رو نمي گيري ول کن معامله نيستي !
آخر سر ٬ درحالي که خودت از خنده و خجالت سرخ شدي دوباره مياي کنار ماشين٬ پونصدي رو مي قاپي و ميگي:

- زود سوار شيد تا مريضهام منو نديدن!!
اما قيافه راننده پرايد از همه جالبتر بود وقتي ديد کسي که تا الان داشت شيشه ماشينش رو پاک مي کرد اونطرف خيابون با دوستانش سوار ماشينش شد و
با يک Tack-Off دور شد!!



٭
نمي دونم چراهر کي که اسمش Laetitia است خوشگل مي شه. براي همين من هم مي خوام اسم زنم Laetitia باشه. البته براي اينکه ليدي منتقد که مدافع هميشگي حقوق دختر هاي ايرانيه ٬ ناراحت نشه بگم که٬ درسته که اسمش اينه اما قراره « توي خونه شهلا صداش کنيم»!



........................................................................................

Monday, January 19, 2004

٭
هي ميخوام در مورد برنامه هاي تلويزيون ننويسم نميشه ! شبکه M6 يک برنامه اي داره که ماجراي يک جوان پولدار و مشهوره که قصد داره همسر آينده اش رو انتخاب کنه و براي اين کار تعدادي دختر براي ازدواج با اون خودشون رو نامزد مي کنند و درگذر از مراحل مختلف شاهزاده قصه ما از بين اين افراد تعدادي رو براي مراحل بعد انتخاب مي کنه تا اينکه آخر سرفقط يک نفر که همه مراحل رو با سربلندي! طي کرده و همون سيندرلاي ماجراست انتخاب ميشه.
اول اينکه دخمل نگو بلا بگوووو.... اصلا من نميدونم اين پسره چطور ميتونه هر مرحله تعدادي رو خط بزنه و کنار بگذاره؟ يکي از يکي خوشگل تر ...
اما مراحل هم هر کدومشون يه تجربه نابه که شايد هرگز اين دختر ها در زندگيشون حوابش رو هم نمي ديدند. مثلا همراهي اين شازده پسر در مسافرتش به جا هاي مختلف با جت شخصي و اقامت در بهترين سوئيت هاي پاريس و رفتن با آقاهه به بهترين رستورانها وديسکو ها ( مثل مولن روژ و..) و خلاصه يه زندگي شاهانه.
البته همه هم اين زندگي و بازي رو تاب نمي آرند و بعضي از دختر ها منصرف مي شوند .بالاخره اينجا فرانسه است ديگه ٬ وقتي همکلاسيهاي من٬ اهالي بورژواي شهر تور رو مسخره مي کنند ديگه معلومه چه ديدي نسبت به خر پولهاي پاريسي دارند ٬ اونها بيشتر دوست دارند تا يه زندگي معمولي داشته باشند تا اينکه صبح تا شب با جيب پر « ويترينها رو ليس بزنند »!
اما بعضي ها هم تا آخر ماجرا رو مي روند وبه سخت ترين تجربه يعني انتخاب شدن مي رسند. نمي دونيد لحظه اي که قرار براي مرحله بعد انتخاب بشند چه استرسي دارند . خدا از سر تقصيرات اين بچه مايه دار نگذره که دل دختر هاي مردم رو اينطوري مي لرزونه!!



البته يه نکته ديگه اينکه فکر مي کنم سازنده گان برنامه خوب مي دونند که برنامه شون خيلي آنتي فمينيستي و براي همين اون رو خيلي دير پخش مي کنند تا زياد سرو صدا نکنه!
( حکايت همونيه که زنگ زده بود به برنامه «راه شب راديو »و گفته بود :قربونت ٬ حالا که همه خوابند يه گوگوش بذار حال کنيم !)



٭
شنبه صبح که توي کتابخونه دانشکده مصاحبه روحاني رو با فيگارو خوندم.مي خواستم بيام اينجا در موردش بنويسم چونکه که حرفهاي جالبي زده بود .اما به امروز موکولش کردم که دوباره يک کلمه آشنا به چشمم خورد :تکذيب!
رو حاني در اين مصاحبه خيلي راحت به سوالات خبرنگار جواب داده بود و همه چيز رو حل شدني مي دونست و از مثالهاي جالبي در حين صحبتهاش استفاده کرده بود. مثلا تشبيه شوراي نگهبان به بازرس ژاور !و يا احتياج به بلدوزر براي خراب کردن ديوار بين ايران و آمريکا ! اما جمله اصلي و لپ کلامش که فيگارو هم تيترش کرده بود اينه: « بايد واقع بين باشيم ٬بالا خره دير يا زودرابطه با آمريکا برقرار مي شود اما انتخاب بهترين زمان ممکن براي اين آغاز مهم است تا بتوانيم بيشترين امتياز رو بگيريم.»



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

٭
ديشب FRANCE2 شبکه دولتي فرانسه همون مستندي که هودر در موردش صحبت کرده بو د رو پخش کرد. واقعا با اون صحنه هاي فيلم برداري شده در آمستردام ٬ برلين و مونترآل کم از فيلمهاي جيمز باند نداشت.
راوي زن ماجرا با اون مانتو روسري مشکي ( در حالي که بقيه زناني که در فيلم هستند رنگهاي روشن به تن دارند) کلي حس جاسوس بازي اش گرفته بود و با تاکيد بر اينکه« ماموران مخفي رژيم همه جا هستند ٬همه جا...» فضا رو تا مي تونست تيره کرده بود.اما خودش خيلي راحت هر جا که مي خواست (پارک يا موزه هنرهاي معاصر) با ديگران قرار مي گذاشت و در مورد جنبش دانشجويان وزندانيها سوال مي کرد! ضمنا با استفاده از فيلمهاي اجراي احکام در ملا عام آش قضيه رو بيشتر به هم مي زد.خلاصه اينکه هر ترفندي بلد بود به کار بست تا هيچ آبروئي براي من بدبخت که همراه دوست مراکشي ام داشتم فيلم رو تماشا مي کردم نموند. هي هرچي من مي گفتم بخدا اونطوري که اين يارو ميگه هم نيست و داره غلو مي کنه باورش نمي شد وآخرش گفت : «من يکي عمرا به همچين مملکتي سفر کنم!»
والا حق داري ۲دقيقه از همچين مستندي براي تخريب چهره ايران و ايراني توي تمام دنيا کافيه! بقول هودر اين ايرانيه که غربيها دوست دارند باشه نه اون که واقعا هست.



........................................................................................

Thursday, January 15, 2004

٭
قسمتي از ميل يکي از دوستان قديم :

« برو داداش خودتي... دلت واسه شيپيش و پشم و کشکول و خرافات و اممليسم و فوکوليسم و نگاه هاي چپ چپ و حرف زور و کوتاه اومدن جلوي اين حرف زور و بوي گند توي ماشينها و... تنگ شده ؟ ميگن فرانسه روانشناسهاي خوبي داره نه....!»

والا چي بگم امير جان فقط اينو بگم که دلم حداقل براي کاريکاتورهائي که ازمون مي کشيدي تنگ شده!



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

٭
فرانسوي ها ضرب المثلي دارند به اين مضمون : « مثل مرغي که يک چاقو پيدا کرده باشه » و کنايه اي است از نگاه هاج و واج و متعجب . کاربردهاي اين ضرب المثل در ايران مي تونه موقعيتهاي زير باشه:

* مثل راننده تاکسي که صبح کله سحر بهش اسکناس هزاري داده باشي !

* مثل يکي از اهالي شمشک که ازش آدرس جاده بالاي ديزين رو پرسيده باشي !

* مثل صاحب کله پزي سر فرشته وقتي براي اولين بار بهش گفتند « ۱۲ شب بايد کرکره رو بکشي پايين » !

* مثل يه رشتي که ازش جهت قبله رو پرسيده باشي !

* مثل ما ٬ اون شبي که توي درکه اهالي تخت بغلي بهمون گفتند « مشروب زياد آورديم ٬ مي زنيد براتون بريزيم » !

* مثل پرسنل فرحزاد وقتي بهشون بگي « جون مادرت! يک قليون سالم برامون بيار » !

( يادش بخير اين آخري ديگه خسته شده بوديم از بس که اين قليونها نشتي داشتند. يه فوت که مي کردي از صد جاي قليون دود مي زد بيرون ! اولين کارمون بعد از آوردن قليون شده بود گرفتن نشتي هاي شيلنگ و سوپاپ و اتصال بدنه و شيشه و...
الان که ۴-۵ ماهه سعادت کشيدن اين قليونهاي سراپا ايزوله رو ندارم احساس ميکنم ظرفيت تنفسي ريه هام دو برابر شده !)



........................................................................................

Saturday, January 10, 2004

٭
کجايند مردان؟
Patricia Kaas علاوه بر اينکه با اون صداي اوپرائي و آهنگهاي زيباش سالهاست ستاره موسيقي فرانسه است چهره خيلي فرانسوي هم داره و من اينجا چهره هاي زيادي رو شبيه به اون بين دخترها مي بينم البته با اين تفاوت که چهره اش يه حالت مينياتوري تحسين بر انگيزي هم داره که...






........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

٭
باز با اين نوشته ات ياد روزهاي انتخابات ۷۶ افتادم ترم دوم دانشگاه و شور و شوقي که اونروزها توي سرمون بود . اونروزها همه مي گفتند راي اوردن ناطق حتميه چون احتمالا اغلب شهرستانها به ناطق راي ميدهند و خاتمي رو که مدتي وزير ارشاد بوده کسي بياد نمي ياره . با اين حال شور و شوقمون براي کمک به انتخاب خاتمي که مي تونست توي اون روزها فقط يه فرياد باشه به يک نه بزرگ تبديل شد و شعور جامعه ايراني نشون داد که تهراني و شهرستاني نداره و همه يک چيز رو ميخواهند :آزادي
هرگز هيجان روزهاي قبل انتخابات رو فراموش نمي کنم شوري که همه جونها رو گرفته بود.
با چند تا از بچه هاي دانشکده اگه فرصت دست مي داد عصر ها مي رفتيم ستاد انتخابات خاتمي سر خيابون تخت طاووس همون ساختنوني که الان شده «سازمان منطقه آزاد پتروشيمي» . الان ياد محسن دوست خجالتيم مي افتم که در عين تعجب من توي اون شلوغي تخت طاووس مي رفت وسط خيابون و پوستر پخش مي کرديا ياد سخراني دکتر الستي مشاور انتخاباتي خاتمي مي افتم که حرفهاش مو به تن آدم سيخ مي کرد . اون روز بود که به محسن گفتم که : تازه فهميدم « پاسخ به نيازهاي سياسي» يعني چي. نمي دونم يادت مياد يا نه همون شبها يک بار با لکنتي اومدي در خونمون بريم يه دوري بزنيم ( همون روزها که کليد داشبوردش گم شده بود و بازنمي شد!) من هم که يکسري از پوستر ها و عکسهاي خاتمي رو از ستاد انتخابات گرفته بودم ٬ برشون داشتم و پريدم توي ماشين و راه افتاديم توي بلوار فردوس به دادن عکس و پوستر به هرماشيني که از کنارمون رد ميشد.
واقعا بايد مخالفان اصلاحات از نتيجه کارشون خيلي راضي باشند که تونستند در عرض ۲٬۳ سال اين شور و شوق رو نابود کنند.
دوباره عصر شنبه سوم خرداد رو يادم مياد موقع برگشتن از دانشکده توي ميدون ونک مردم مثل هميشه از چراغ قرمز زد نمي شدند چون خودشون کسي رو انتخاب کرده بودند که شعارش قانون گرائي بود. اما حيف..



٭
من شخصا خيلي علاقه مند « مشاهده و سياحت آثار باستاني » اونطور که غربي ها عاشق اش اند نيستم ٬ شايد به خاطر اينکه توي ايران اونقدر دور و اطرافمون پر از اين آثاره که ديگه عطشمون برطرف شده به همين دليل ايندفعه توي پاريس اون نگاه توريستي رو نداشتم و ميشه گفت از اونجائي که محل سمينار دو قدمي Arc De Triomphe ( بخونيد «طاق پيروزي» يا همون« طاق نصرت» خودمون!) يعني ابتداي شانزه ليزه بود. يه توفيق اجباري داشتم که هر شب تا موزه لوور رو پياده برم (شب آخر تا ايستگاه اوسترليتز ) و توي مسير از آثار قديمي پاريس ديدن بکنم. جالبه که اين آثار اصلا فرانسوي نيستند و اغلب ريشه رومي ٬ يوناني يا مصري دارند و فرانسوي ها با قرض گرفتن افتخارات و جذابيتهاي اونها ٬ هويت فرانسوي بهشون داده اند . مثلا در وسط ميدان کنکورد يک ستونه که روش به زبان هيرو گليف خيلي قشنگ حکاکي شده يا بالاي هر ستون لوور (جلوي در اصلي) مجسمه يکي از متفکران يونان نصب شده. حالا ما با اينهمه متفکر و دانشمند و زبانهاي گوناگوني که در طي تاريخ در ايران تکلم شده کارهائي مشابه رو هيچ وقت انجام نداديم.
اما چيزهائي که بيشتر من رو تو پاريس جلب کرد:
رود سن
از وسط شهر اورلئان رودخانه لوار رد ميشه که بسيار پر آبه و با اينکه بستر بسيار وسيعي داره اما هميشه آب با شدت درش جريان داره ٬ولي برعکس ٬ عرض رود سن نسبت به لوار بسيار کمتره اما انگار آبش راکده و فقط يک تلاطم ريز و لرزاب دائم روي سطح آب وجود داره. و اما در شب عجب وسوسه اي دارند اين امواج خفيف ٬ حالا مي فهمم چرا بازرس ژاور خودش رو توي سن غرق کرد . اين رود ٬عجيب به آدم احساس تطهير ميده ٬ انگار که ميگه :« اگه خودت رو توي من غرق کني قبل از مرگ پاک پاک ميشي انگار که هرگز به دنيا نيومدي .»
آخ محمد نمي دوني اونشب کنار سن چقدر يادت کردم ! جات خالي!

مترو
مترو پاريس با اون راهروهاي باسقف کوتاه و سراميک کاري سفيد ايستگاه هاش که آدم رو ياد کشتارگاه هاي صنعتي ميندازه زير شهر تر و تميز خوابيده و جدا کثيفي ايستگاه هاش آدم رو متعجب ميکنه البته شايدم متروي تر تميز تهران که هميشه چند نفر در حال سابيدن در و ديوارش هستند من رو بد عادت کرده باشه .
ولي انگار تعمدي در کار بوده که اين ايستگاه ها اينقدرکثيف واغلب پوستر هاي تبليغاتيش پاره و خط خطي باشند و تنها ايستگاه تميزي که توي مسيرم ديدم ايستگاه لوور بود.



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

٭
معمولا براي جائي که يکساعته و البته با يک بليط ۱۵ يوروئي قطار ميشه بهش رسيد سفرنامه نمي نويسند .اما اگه چنان تخته بند درسهات باشي که نتوني براي همين فاصله کوتاه هم وقت بگذاري اونوقت ديگه ميشه اسم اين شرح حال مسافرت رو گذاشت سفرنامه.
وقتي هواپيما ارتفاع کم کرد و از بالاي ابرها اومد پايين و شروع به دور زدن بالاي فرودگاه شارل دوگل کرد تا از برج مراقبت اجازه فرود بگيره براي اولين بار بود که پاريس خاکستري رو ديدم .
هواپيما نشست و به سمت ترمينال شماره ۱ براي پياده کردن مسافرها نزديک شد اولش به خاطر خيابون دورش که ماشينها به طور مارپيچ ازش پايين مي اوندند و ساختمان سرتا پا بتوني اش اون رو با پارکينگ ماشين ها اشتباه گرفتم و تازه وقتي داخلش شدم و خودم رو توي اون پله برقي هاي آکوريومي! ديدم فهميدم که توي ترمينال يک هستم. خيلي جالبه جائي باشي که قبلا بارها فقط عکسش رو ديده باشي.
اون بعد از ظهر آفتابي اواخر تابستون که با اتوبوسهاي AirFrance از فرودگاه رسيدم به شهر و توي محله مونپارناس پياده شدم يادمه از تعداد کم ماشينهاي توي خيابون خيلي تعجب کردم که البته براي من که از تهران پر دود و ماشين رسيده بودم طبيعي بود.
ضمنا اونروز اونقدر نگران مصاحبه دانشگاه بودم که باوجود سفارش يکي از دوستان فرانسوي مقيم ايران که يه هتل مناسب وآشنا رو بهم معرفي کرده بود يه راست رفتم ايستگاه قطار اوسترليتز و بليط اولين قطار به اورلئان رو خريدم و گشت و گذار در پاريس رو به يه فرصت بهتر حواله کردم اما هرگزفکر نمي کردم اين فرصت بهتر اينقدر دير بدست بياد!



........................................................................................

Home