امير حسابدار




Tuesday, January 29, 2002

٭
کی ميتونه ؟

کی می تونه سر صبحونه مربای تمشک و توت فرنگی رو با هم بخوره؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه از سـَر ملا صدرا با سرعت 120 تا بپيچه تو چمران؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه شب جمعه ، مجردی بره تو گلستان ؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه توی رقص تکنو، عقرب و برزيلی رو با هم بزنه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه يه ديکته فرانسه رو بدون غلط بنويسه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه "Gigi d`agostino " و" Sara Brightman " رو با هم گوش کنه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه د َم ِ در پيتزا الوند ماشين رو 180 بچرخونه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه Commandos3 رو تا مرحله هشتم اش بره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تو برف ِ نکوبيده از سر ِ قله تا پايين اسکی کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه با يه پـُـک تمام زغالهای سر قليون رو سرخ کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه 3 بارتوی يه روز فيلم " لئون " رو ببينه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تو فرحزاد نيم کيلو باقالی رو ايکی ثانيه ای بخوره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه MP3 رو ساعتی 12 Meg دانـلـود کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه از ايستگاه 7 توچال تا شهرستونک رو پياده بره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تـِــررر بزنه به شعر سيلوراستاين ؟!
من من ِ کله گنده



........................................................................................

Sunday, January 27, 2002

٭
با مصاحبه ای که اين هفته، تماشاگران با غفوری فرد کرد ، ديگه ثابت شد که اين مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی يکی ازکــَتره ای و يـِـلخی ترين قوانينی است که در ايران تصويب شده چون حتی اعضای شورا هم نمی توانند ازقانونی که خودشون تصويب کرده اند دفاع کنند وجلوی ابهامات و سوالات هيچ پاسخ درستی ندارند. حتی در کميسيونی که قانون رو به تصويب رسانده وبه شورا ارجاع داده فقط 2 نفر با اينترنت آشنايی داشتند!!
نکته جالب مصاحبه اينه که دکتر غفوری فرد چند دفعه با اينکه زياد هم به موضوع بحث ربطی نداره از استاديار دانشگاه بودن و تحقيقاتش در الکترو مغناطيس صحبت می کنه در حالی 2-3 سال پيش از يکی از بچه های برق ِ پلی تکنيک که آدم مومن وحزب اللهی هم هست شنيدم که هربار غفوری فرد با استاد ديگه ای درس الکترومغناطيس ارايه می کنه کلاس اون استاد( هرکی که باشه ) سريع پر ميشه اما اغلب کلاس دکتر غفوری فرد به خاطر درس نگرفتن دانشجوها با اون ، حذف ميشه!!



........................................................................................

Saturday, January 26, 2002

٭
از جا معه شناسی متنفرم !
ترم اول دانشگاه که يک سـِری واحد رو زوری به ما عِـزت تــَپان کردند( يعنی با عزت و احترام به ما... ) يک درس 3 واحدی جامعه شناسی هم داشتيم که بايد همون ترم پاس می کرديم .راستش من که ديپلم رياضی بودم کلی خوشحال شدم که فرصتی پيش اومده که ببينم اين رشته چيه و از چی بحث می کنه و دوتا کتاب ازش می خونم سوادم می ره بالا .خصوصا ً اين که شنيده بودم دکتر شريعتی هم جامعه شناسی و تاريخ خونده و با خودم گفتم اگه جامعه شناسی بخونم و با اصطلا حاتش آشنا بشم کتابهای دکتر رو بهتر می فهمم .
خوشبختانه استاد ما هم يک خانم دکتر مهربون بود که سر کلاس کلی بگو بخند می کرد.وقتی موقع تدريس رسيد خانم دکتر فرمودند :" برای اينکه راحت باشيد من فقط يک کتاب بهتون معرفی می کنم که سوالهای امتحان هم از اون مياد کتاب « مبانی جامعه شناسی » نوشته دکتر ..." اينطور بود که يکی از شيرين ترين و جذابترين کتابهای زندگی ام به من معرفی شد که تا الان هم من هنوز نفهميدم اين کتاب تاليف آقای دکتراست ياترجمه.
القصه با هزار ذوق وشوق دنبال کتاب افتادم وبا اينکه خيلی هم نا ياب بود بالاخره يک نسخه اش رو پيدا کردم اولين بار که جلد مقوايی با طراحی بسيارساده وحروفچينی ابتدايی اش رو ديدم با خودم گفتم حتما ً خواستن کتاب ارزون به دست دانشجو برسه ،اما وقتی 1،500 تومان که اون زمان (سال 75 ) برای همچين کتابی گرون بود بابتش دادم گفتم اين کتاب حتما محتوياتش محشره که چنين قيمتی داره !
خلا صه کتاب رو که باز کردم طبق معمول دنبال اولين چيزی که گشتم تعريف جامعه شناسی بود اما اگه شما پشت گوشتون رو ديديد من هم يک تعريف درست و حسابی از sociology پيدا کردم .جالب اينکه توی اين کتاب هر چيزی با برهان خلف و عکس آن توضيح داده شده بود مثلا ًبجای اينکه بگه جامعه شناسی چه چيزهايی « هست » گفته بود که جامعه شناسی چه چيزهايی « نيست »! تا اينکه بعد از خوندن قسمت های اوليه کتاب ومثل آهو در گل موندن! با خودم گفتم فردا از بچه ها اين چيزهايی که نفهميدم می پرسم اما جالب اينجا بود که فردای اون روز بچه ها هم توی جمله بندی های فوق الذکر داشتند دست و پا می زدند.
آخرش با همديگه تصميم گرفتيم از خانم دکتر تقاضا کنيم يک کتاب ديگه به ما معرفی کنه تا حداقل معنی جمله هاش رو بتونيم بفهميم! اما هرچی ما بالا رفتيم و پايين اومديم و انواع دستمالها رو امتحان کرديم! خانم دکترراضی نشد وانگار که داشت ما رو از ديدن فيلمهای وقيح منع می کرد گفت" نکنه يک وقت کتاب ديگه ای رو مطالعه کنيد چون براتون خوب نيست وضرر داره ، ممکنه گمراه بشيد؟!" مثلا ً يک بار که بچه ها کتاب« جامعه شناسی آنتونی گيدنز» رو سر کلاس اورده بودند کتاب رو از بچه ها گرفت و تا آخر کلاس بهشون پس نداد ! والا راست می گن که بهترين راه برای تخريب يک چيز اينه که ازش بد دفاع کنی.
خلاصه اينکه ما هم مجبور شدم به روش ما قبل تاريخی « خر بزن و نمره رو بگير » روی بياريم بدون اينکه بفهميم اين علم در مورد چی بحث می کنه وچه فوايدی داره.
يک نکته جالب ديگه که اين کتاب داشت، معرفی چند کيس و تحقيق جامعه شناسی بود که واقعا ً دقت نظر آقای دکتر درمورد انتخاب اونها معرکه بود! بجای اينکه چند تا تحقيق موفق و کاربردی رو معرفی کنه هرچی تحقيق ناموفق و شکست خورده بود توی کتابش اورده بودکه آدم رو از هرچی جامعه شناسيه نا اميد می کرد!
مثلا ً جالترين اين تحقيقات موردی بود که يک زن وشوهر جامعه شناس در شهرکی مسکونی واقع در ايالت اينديانای آمريکا انجام داده بودند اونها 18 ماه تمام اسناد ومدارک مربوط به شهرک را بررسی کردند و مصاحبه های فراوانی با افرادی از پايگاه های اجتماعی متفاوت انجام داده بودند وگزارش نهايی و تحقيق جامع شان را بعد از 2 سال زندگی در شهرک ارائه کرده بودند . اما سالها بعد وقتی دوباره به آنجا برمی گردند متوجه چند نکته اساسی شدند که در سالهای تحقيقشان از آنها غفلت کرده بودند مثلا ً سالها بعد دريافتند که شهرک يکی از مراکز مهم فحشا بوده است و آنان يک محله وسيع از روسپی خانه ها را که در پشت خيابان اصلی شهر واقع شده بود از قلم انداخته اند!! اينکه مشروبخواری يک قاعده عمومی بوده است و بالا خره اينکه قسمت عمده ای از اهالی شهرک از لحاظ مسکن در شرايط بسيار نا مساعد و بدون تجهيزات بهداشتی و گرما زايی زندگی می کرده اند هم از نکات ديگه بود که بررسی نشده بود!
خلاصه اينکه من اين درس رو با نمره 18پاس کردم اما از اون به بعد هر موقع می بينم تا فردی در توضيح و توجيح نظراتش کم مياره از جامعه شناسی مثال مياره و توی هر عروسی و عزايی سـَر شو می بـُره با خودم می گم خوش بحالش حتما استاد جامعه شناسی اش يا يک کتا ب ديگه بهش معرفی کرده يا بهش جزوه گفته !!
بارها خواستم اين کتاب رو در يک مراسم آيينی وسط اتاقم آتيش بزنم تا حداقل روح ماکس وبر و اميل دورکيم وابن خلدون رواز اين بابت شاد کنم ! اما باز به خودم می گم شايد اين کتاب بالاتر از فهم منه و من هنوز به اون درجه از شعور برای درک اين کتاب نرسيدم به همين خاطر اين کتاب رو پيش خودم نگه می دارم تا يه روزی ايشاالله به فهمش نائل بشم!



........................................................................................

Friday, January 25, 2002

٭
در هر زمينه ای يک کلمه کليدی وجود داره که می شه گفت شاخص و ا ِشـل اون بحث است . در مورد نشونه های جواد بودن خورشيد به خيلی از نمونه ها اشاره کرد اما يکی ازاين مواردی که خورشيد زياد روش تاکيد نکرد، ماهواره تـُرک بود.اما اشتباه نکنيد من نمی خوام در مورد ماهواره ترک صحبت کنم بلکه می خوام در مورد کسی صحبت کنم که از طريق کانالهای تلويزيونی ترکيه به دل جوادهای عالم خنجر زده وحالا ديگه به جای جون مادرشون به جون اون قسم می خورن ! کسی که عکسش روی داشبورد و نوار آهنگهاش توی ضبط ِ ARTECH خيلی از راننده های خط راه آهن-شوش و نازی آباد-کشتارگاه است همون راننده هايی که هنوز روی شيشه عقبشون ( بالای چراغ استپ ) نوشته اند TITANIK ! وپرچم تمام کشور های اتحاديه اروپا رو کله معلق چسبوندن جلوی کيلومتر شمار ماشينشون !
بعله منظورم همون ناناز تپل مُـپـُـليه که هرموقع آهنگش از يکی از شبکه های ترک پخش می شه يا در مسابقه ای شرکت می کنه زنگ تلفن جوادهای عالم به صدا در مياد وهمديگه روخبر می کنند تا مبادا يک وقت فرصت زيارت چهره وهيکل ِ حاجی بازاری پسند و کرشمه ها و عشوه های شتری اش رو از دست بدهند خوب ديگه زياد زجرتون ندم اون کسی نيست جز« سيــبـَـل جان » اسم رمز جوادها و بانوی زيبای هر ساله جوادهای عالم Miss Javads.
واقعا اگر تحقيقاتی در مورد تاثيرات اين بانوی فخيمه برروی افراد جامعه ما انجام بشه حاضرم شرط ببندم که به نتا يج شگفت آوری برسيم !
می گن عطش آدم تشنه اگه با آب تميز برطرف نشه مجبوره تا با آب گل آلود بر طرفش کنه.



........................................................................................

Thursday, January 24, 2002

٭
آقا من عاشق تهران در شب هستم . زمستون يا تابستون فرقی نمی کنه . هميشه غمم می گيره وقتی نصف شب تو اتوبانهای تهران رانندگی می کنم ويک آهنگ جيگر کباب کن هم دارم گوش می کنم و اون رنگ زرد لامپ های خورشيدی که هزارتا خاطره رو يادم مياره روی شيشه ماشين می افته. راسته که رنگ زرد رنگ بی وفائـيـه ؟
وقتی داری برای خودت رانندگی می کنی خاطره همه کسانی رو که دوست داشتی والان پيش ات نيستند برات زنده می شه دوست داری که هيچ وقت اين اتوبانها تموم نشه و تو همچنان با ياد دوستانت حال کنی اما حيف که نمی شه.
از بين اتوبانهای تهران هم عاشق اين تيکه هاش هستم :
- تمام اتوبان صدر
- همت سمت شرق از پل شريعتی تا پل مدرس
- همت سمت غرب از سر ِ شهرک غرب تا سر ِاتوبان نور( همونجايی که با پژو405 ايرج رفتيم زير کاميون کمپرسی !!)
- چمران از شهر بازی تا پل گيشا
- يادگار از فرحزاد تا همت
خدا پدر کرباسچی رو بيامرزه که اتوبانهاش به درد همه کاری می خوره حتی عاشق شدن !



........................................................................................

Wednesday, January 23, 2002

........................................................................................

Tuesday, January 22, 2002

٭
درختچه های موز ، بارانهای موسمی ، خزه هايی که روی همه چيز رو می گيرند وخلاصه خيسی و لـِزجی ! محيطی رو که مارکزدر داستانهاش خلق می کنه تو کتابهای هيچ نويسنده ای نميشه پيدا کرد. اماشخصا ً لذتی که از خوندن کتابهای مارکز می برم بيشتر به خاطرآدمهاست.آدمهايی که خيلی از نظر فکری به ما نزديکند و يک مشخصه ای دارند که با وجود مهم و آشکاربودن هميشه فراموش ميشه : لج بازی .
يکی از دلا ئل مارکز برای طولانی کردن زمان داستانهاش نشون دادن لج بازی آدمها با خودشونه، انسانها يی که سالهای متمادی به يک گوشه پناه می برند تا دوباره کشف بشوند وسعادت و خوشبختی سالها زندگی رو به عقب می اندازند فقط برای اينکه اونجوری که خودشون می خواستن باهاشون رفتار نشده. واقعا ً خود ما هم اينطوری نيستيم؟
من خودم از بين کتابهای مارکز، با وجود تحسينهای زيادی که نسبت به «صد سال تنهايی» شده ، «وقايع نگاری يک قتل از پيش اعلام شده » رو بيشتر می پسندم يعنی عاشقشم . با اينکه از جمله اول داستان ، آخرداستان مشخص ميشه اما تا سطر آخر اميدواريم که اون اتفاق نيفته و« سانتياگو نظر» نميره . کسی رو می شناسم که بعد ازتموم کردن کتاب تا مدتها برای مرگ سانتياگو گريه می کرده .اين همون چيزيه که بهش می گن قدرت ِ رمان ومارکز هم تو اين کتاب خيلی زيبا قدرت نمايی کرده.



........................................................................................

Monday, January 21, 2002

٭
پروفسور اديبی ، دکتر وا ثـقی ، دکتر رحمت- سميعی ، دکتر لنگری ، دکتر شاهرخ ايرانی و... نامهايی هستند که هر سال در نمايشگاه کتابهای خارجی روی جلد کتابهای معروفترين ناشران جهان (که البته بيشتر آمريکايی هستند) به چشم می خورند واين کتابها هميشه جزو کتابهای پر فروش وپرتيراژ بوده اند .جالب اينجاست که اين کتابها در مشکلترين وبغرنج ترين مباحث مهندسی برق (برای مثال تئوریFuzzy logic يا Fuzzy control ) تاليف شده اند که نوشتن يک خط از اين کتابها احتياج به سالها بررسی و تحقيق دارد. آيا واقعا ً اگر اين دانشمندان در ايران می ماندندامکان داشت تا بتونند تحقيقاتشان رو به اين سطح ومرتبه برسوننديا اصلا ً به خاطر خرج زن بچه وکرايه خونه می تونستند درسشون رو ادامه بدهند. من به شخصه طرفدار فرار مغز ها هستم. برای اين حرفم هم دليل دارم ، اگر ما واقعا ً اين حرف رو که« مغزها سرمايه هستند » قبول داريم بايد به اين نظريه که« سرمايه جايی ميرود که امنيت آنجا باشد» هم اعتقاد داشته باشيم وقبول کنيم . پس نبايد انتظار داشت تا زمانی که احترام به اساتيد دانشگاه فقط در حد حرف وروی کاغذه استاد بمونه و سختی بکشه ، زير آبش رو بزنندو... برای کی ؟برای چی ؟ .اون حتما به جايی ميره که احترام بببينه و ارزشش رو بشناسند.پس زنده باد فرار مغزها !



........................................................................................

Sunday, January 20, 2002

٭
چه لذتی داره بـِری به دانشکده ای که 4 ماه پيش ازش فارغ التحصيل شدی بعد ببينی همه دارند امتحان ميدن وصبح تا شب دنبال جزوه و سوال اند . يکی تو سر خودشون می زنند يکی تو سر ورقه .اما تو دستهات رو می کنی تو جيبت و به هرکی که ازت سوال می کنه " امروز امتحان چی داری ؟" جواب بدی " من فارغ التحصيل شدم عزيز جون! " اون هم بگه " خوش بحالت. " تو هم يک لبخند پيروز مندانه بزنی و توی دلت قند آب شه .
ياد امتحان های ترم آخر که می افتم تنم می لرزه چه پدری از من در اومد تا من اون 20 واحد جهنمی رو پاس کردم . روی هيچ کدوم از امتحانها نمی شد ريسک کرد چون ديگه ترم بعدی وجود نداشت که اگه درسی رو هم افتادی بی خيالی طی کنی . راستی اين ترم آخری تقلب کردن هم سخت شده بود و همه مراقبها انگار دوره کماندويی ديده باشند يک کم که سرتو تکون می دادی عين عقاب بالا سرت حاضر می شدند و ديگه هم از اونجا تکون نمی خورند!
به تجربه به من ثابت شده که توی تقلب دخترها از پسر ها موفق ترند چون خيلی راحت زير مانتوو مقنعه و چادر ميشه يک جزوه کامل رو قايم کرد!درحالی که پسر ها از اين جور وسايل استتار بی بهره اند ! بی خود نبود که مريم می گفت بدون برگه تقلب پاشو تو هيچ جلسه امتحانی نمی گذاره! يا مـِهرک می گفت نصف نمره من هميشه از ورقه بغل دستی ام تامين ميشه !



٭
ما توی وبلاگ نويس ها همه جور آدم داريم اما اين کيارش خان يکی از افراديه که واقعا ً جاش خالی بود ! چون غالباً افرادی با خصوصيات کيارش کمتر دست به قلم می برند و اصلا ً وقت وفرصت نوشتن روندارند( بدلايلی که کيارش هم توی وبلاگش اشاره کرده ) وبيشتر ديگران در موردشون صحبت می کنند و نظر می دهند . پس کيارش جان لطفا ً اين وبلاگتو زودتر updateکن.



........................................................................................

Friday, January 18, 2002

٭
ندا جان حالا که دست به عکس انداختنت خوب شده ، بلند شو برو دو قدم اونورتر ِ خونه تون توی لوزان از مسابقات قهرمانی پاتيناژ اروپا چهار تا عکس بنداز. هم خودت لذت می بری و دلت باز می شه و هم مارو از حال وهوای مسابقات با خبر می کنی آفرين دختر خوب . ضمناً ترجيحا ً با دختر های پاتيناژباز عکس بنداز تا پسرها !!



........................................................................................

Thursday, January 17, 2002

٭
زمان : آوريل 1976
مکان :دانشکده ستاد فرماندهی
پايگاه هوايی ماکسول (Maxwell Air Force Base ), ايالت آلاباما

دانشجويانی از کشورهای ايران ، کويت وعربستان که با هم همدوره هستند وارد کلاس می شوند.

- ِِاِاِاِ.. حميد ديدی ؟
- چی رو.چی شده؟ تو چرا يکهو عين گوجه فرنگی سرخ شدی؟
- اون پسرعربه که تو کلاس خيلی پا منبری ميکنه. اون يارو رو ميگم که کنار پنجره نشست، ديدی؟
- آهان اَ لکـَـتانی رو می گی ؟ خوب چی کار کرده ؟
- مرديکه از در کلاس که اومد تو رفت طرف اون نقشه جهان که ته کلاس آويزونه کلمه Persian Golf رو خط زد زيرش نوشت : خليج العربی ، کثافت ، برم همين الان دهنشو سرويس کنم ديگه از اين غلط ها نکنه .
- نه صبر کن. توی پايگاه نمی شه کاری کرد. برای خودمون بد می شه توبيخ می شيم به موقعش همه بچه ها رو جمع می کنيم حسابشو می رسيم .
- يک پدری من از اين مرديکه ملخ خور در بيارم ، تا عمر داره يادش نره .

زمان : دو هفته بعد
مکان : يک کلوپ شبانه ، شهر مونتگمری ، ايالت آلاباما

- شما پنج تا خال از ما عقب تريد نمی خواد ديگه کُرکُری بخونيد...
- حالا می بينی.به به.. بچه ها نيگاه کنيد کی داره مياد. الکتانی...
- آره .رفت سر اون ميز گوشه ای ، فعلا ً چوبهای بيليارد رو برداريد تا من يک آتو ا َزَش بگيرم .
!who the hell do you think you are? C`mon man-
.Nothing.I just wanna play on this billiard table -
? Didn`t you know that this table has been reserved Asshole-
. No. really i didn`t notice-
.So kiss my ass!mother fucker-
- بچه ها حالا ...

بعد از يک هفته غيبت ، الکتانی با سر و کله باند پيچی شده دوباره سر کلاس حاضر می شود ضمناً نقشه انتهايی کلاس هم عوض شده وحالا بجای نقشه جهان ، فقط نقشه آمريکا نصب شده !



........................................................................................

Wednesday, January 16, 2002

٭
ازدم در که می رويم تو چند تا پله جلومونه تا به در اصلی باشگاه برسيم ، معلومه که اينجا پارکينگ بوده وروی شيب ورودی پارکينگ پله ساخته اند تا رفت و آمد راحت باشه از در اصلی هم وارد می شيم به خاطر خفه بودن هوای باشگاه احساس ورود به يک باشگا ه بدن سازی بهم دست می ده . ديوار های باشگاه سراسر سفيد رنگ و خاليه ، فقط يک تابلو« قابل توجه ورزشکاران عزيز...» کنار ميز رئيس باشگاه آويزونه با دوتا تابلو سيگار نکشيد . يکی از بچه ها که قبلا ً اومده و ميز رزرو کرده با رئيس باشگاه سلام عليک ميکنه.چون 5 دقيقه ديررسيديم بايد صبرکنيم تا يک ميز ديگه خالی بشه ميزی که رزرو کرده بوديم تصرف شده! بابا شکارچی .اغلب کسانی که دارند بازی می کنند ميانسال يا پير مرد هستند ما جوانهای باشگاهيم. رئيس باشگاه مخ بچه ها رو کار گرفته که« تمام وسايل ما استاندارده مثلا ً اون ميز وسط ساخت انگليس و مخصوص مسابقه است .قراره بزودی مسابقات انتخابی برای تيم ملی المپيک رو روی همين ميز برگزار کنيم . اين ورزش احتياج به تمرکز وسکوت داره ما اينجا هر کسی رو راه نمی ديم...»
بالاخره ميز خالی ميشه رفتم توی ِ کف ِ ماهوت سبز ميز حيف که يک کم کثيف شده اما هنوز هم زيباست . چهار نفری دور ميز می ايستيم نمی دونيم با چوبها و توپها چيکار کنيم مهدی به امير ميگه: امير تو که بلدی شروع کن امير ميگه: من کجا بلدم ؟ مهدی ميگه: بابا مگه تو هميشه سرت با ...ت بيليارد بازی نمی کنه!؟ همگی ميخنديم . مربی رو صدا می کنيم اون هم تا ميرسه شروع می کنه ." پيتوک رو ميکاری وسط به سمت شار ، دوگل لوز راست يا چپ رو می زنی ، فهميديد؟ "!! ما هاج و واج همديگرو نگاه می کنيم فرشاد ميپرسه "می بخشيد فرموديد چيکار کنيم؟!" مربی با بيحوصلگی انگار که در مورد بديهياتی مثل گرد بودن زمين صحبت کرده باشه می گه" اين ميز بيليارده ، اين هم چوبشه ، اين توپها هم اسمشون شاره ، اون سوراخها هم لوزه ،..."ودر عرض 5دقيقه بصورت pack تمام بازی رو توضيح ميده! مهدی ميگه" پس اون ميز وسط چرا بزرگتره ؟" مربی جوری که يک قهرمان جهان به يک بچه آماتور نگاه ميکنه ميگه "اون ميز ِاسنوکره snoker ، حالا بايد فقط يک سال همين پيراميدpyramid رو بازی کنی تا بتونی طرف اون ميز بری " راست ميگه روی ميز ِ وسط فقط 3-4 تا پيرمرد حرفه ای دارند بازی می کنند. مربی ميره وما دو تا تيم دو نفره ميشيم وبازی رو شروع ميکنيم .بعد از يک دور اولين توپ بازی رو من ميندازم توی لوز، از خوشحالی ميام فرياد بزنم که يکهو ياد حرفهای رئيس باشگاه می افتم اما کار از کار گذشته و يک جيغ کوچولو از دهنم می پره بيرون .رئيس باشگاه رو از دور می بينم که از پشت ميزش بلند شده وداره ميز ها رو نيگاه می کنم من هم اين ور و اونور رو نيگاه می کنم "عجب آدمهای بی ملاحظه ای پيدا می شن!!".بازی رو باهيجان کنترل شده تر! دوباره ادامه ميديم.با اينکه بازی اول رو باختيم اما خيلی حال داد!برای دفعه اول زياد بد نبود .
وقتی از باشگاه دارم ميام بيرون احساس لذت می کنم .لذت ياد گرفتن يک بازی جديد و همونطور که توی بروشور باشگاه نوشته ضد افسردگی وپر تحرک . با خودم ميگم آخه اين ورزش مگه چه اشکالی داره که تا به حال ممنوع بوده ؟ چشمم به تابلوی کنار ميز رئيس می افته « - هرگونه قمار و شرط بندی در اين مکان ممنوع و حرام می باشد» به يکی از بچه ها تابلو رو نشون ميدم ميگه " مگه توی ورزش های ديگه کسی شرط نمی بنده که گير دادن به بيليارد." ياد پل نيومن و اون ضربه آخرش توی فيلم بيلياردباز می افتم که زندگيش بستگی به اون ضربه داشت . راستی کسی کتاب آموزش بيليارد سراغ نداره ؟!




........................................................................................

Tuesday, January 15, 2002

٭
من حق دارم ...
... در صورت توانايی خودم برای تحصيل ، کار يا حتی زندگی به هر کجای دنيا سفر کنم بدون اينکه خروجم مشروط به طی کردن يک دوره دو ساله در سخت ترين شرايط به عنوان دوره خدمت وظيفه باشد.

... با جهان خارج در ارتباط باشم ومنابع ِاخبار و اطلاعاتی که نياز دارم خودم انتخاب کنم ودر اين راه حق استفاده از وسايل مناسب از قبيل خطوط اينترنت پر سرعت و بدون فيلترويا شبکه های تلويزيون ماهواره ای را دارم .

... همزمان با ديگر کشورهای جهان درجريان رويدادهای علمی ، فرهنگی و هنری مورد علاقه ام قرار بگيرم و به عنوان مثال فيلمهايی که در تمامی سينما های جهان اکران می شود در سينما های اطرافم ببينم ، در موردآن اظهار نظر کنم واحساس کنم که جزئی از اين دنيا هستم .

... نيازهای غريزی خودم را به نحو صحيح واصولی برآورده کنم تا دليلی برای ايجاد عقده های روانی در وجود خود ويا فساد در جامعه نداشته باشم .

... بدون توجه به رتبه علمی يا ميزان پرهيز کاريم صرفا ً به عنوان يک جوان احترام ببينم و متقابلا ً احترام بگذارم .

... جوانی کنم ، لباسهايی که دوست دارم بپوشم ، موسيقی که دوست دارم گوش کنم بدون اينکه به عنوان فرد خطا کار مورد بازرسی قرار بگيرم .

... که از حقوقم دفاع کنم .



........................................................................................

Monday, January 14, 2002

٭
پشت بلوک B3 شهرک اکباتان توی سوپر8 يک پيتزا فروشی هست به اسم « پيتزا نمکدون».اون سالها که ما دبيرستانی بوديم هرهفته يکی از بچه های کلاس رو به بهونه ای می برديم اونجا، پيتزا سفارش می داديم و بعد از خوردن پيتزا ، توی يک فرصت مناسب يکهو جيم می زديم تا اون به خودش می اومد ما دررفته بوديم وبيچاره مجبور می شد پول غذا رو حساب کنه! يکبار يکی از بچه هايی که اين بلا رو سرش اُ ورديم چون پول همراهش نداشت ، مجبور شده بود عينک خلبانی پدرش رو گرو بگذاره تا بعد پول پيتزاها رو پس بياره !! ضمنا ً ما به اونجا« پيتزا آخور» هم می گفتيم ! چون به علت سليقه پست مدرن ِ طراح داخلی!! يا به خاطر کمبود جا، توی ديوارهاش تاقچه هايی سبز رنگ دراُورده بودند جوری که هربنده خدايی اونجا می نشست بايد مثل اسبی که سـَرش رو تو آخورکرده باشه رو به ديوار غذا می خورد !!(البته متاسفانه بيگ بوی big boyعباس آباد هم با اينکه خيلی دوستش دارم اينطوريه!)
حالا بعد از مدتها خيلی دلم می خواد دوباره به ياد گذشته يک سـَری به نمکدون بزنم و اگه کسی دوست داره خوشحال می شم يک پيتزا خانواده يا هرچی که بخواد در خدمت باشم!!



٭
دو روز بود که اينترنتم مرده بود. از روزی که اين مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی تصويب شده کيفيت خدمات اينترنت داره روز به روز افتضاح تر ميشه.بابا يکی به داد ما برسه . حالا بانکها می خوان تجارت الکترونيک هم را ه بندازند !! شيطونه می گه يک شيشکی..



........................................................................................

Saturday, January 12, 2002

٭
آقای قاسمی شما حق نداريد برويد.
هميشه اهميت واصالت خانواده ها رو نه باتعداد نوه ونتيجه ها بلکه با تعداد بزرگترهای فاميل می سنجند. به خاطر همينه که از قديم گفتن:« بچه برو بگو بزرگترت بياد.»! شما و نوش آذر بزرگترهای فاميل بوديد هر کاری که توی فاميل وبلاگها صورت می گرفت با صلاح ومشورت از شما انجام می شد وبه نوعی پای شما هم وسط می اومد البته بگذريم که بيشتر غـَمکـش بوديد تا ساقدوش وبيشتر توی عزا شرکت کرديد تا عروسی.
~آقای قاسمی شما حق نداريد برويد.
يادمه يک بار جواب يکی از ای ميل هام رو که به فرانسه نوشته بودم پينگليش داديد ومن که با کلی ذوق وشوق اون ميل رو نوشته بودم با حال گرفته ودلخور بهتون ميل زدم که ديگه هرگز به زبانی که کاملا ً بهش تسط ندارم نامه نمی نويسم .شما هم در جواب گفتيد:«پسر جان چرا ناراحت می شی . من پينگليش روبرای اينکه منظورم رو بهتر برسونم و راحتی ِ خودم انتخاب کردم وگرنه بفرما» وچهار ، پنج خط به فرانسه نوشتيد که من تا يکی دو ساعت داشتم دنبال لغت های اون چند خط توی ديکسيونر می گشتم !!
~آقای قاسمی شما حق نداريد برويد.
می تونم در مورد نثر زيبا ومطالب پخته شما بنويسم که وقتی درمورد يک زيرسيگارهم می نوشتيد خواندنی می شد يا انتقادها و نظراتتان که راه درست رواز همون اول نشونمون داد ويادمان انداخت که نوشته هايمان زير نگاه تيزبين يک نويسنده حلاجی می شه وپرت وپلا نوشتن هامون نمره منفی داره.اما با خودم گفتم اينها رو که همه دارند می بينند وچه حاجت به بيان است پس فقط می تونم بگم:

آقای قاسمی شما حق نداريد برويد.



٭
تماشاگران امروز گزارشی از کنسرت برادران خواجه نوری در نمايشگاه بين المللی تهران چاپ کرده که حقيقتاً جالب وتاسف باره .آيا واقعا ً کيفت پايين صدای سالن ، قطعی مکرربرق ودر آخر پرت شدن محمد علی خواجه نوری از ارتفاع 2-3 متری بالای سِـن وصدمه ديدن ستون فقراتش همه اتفاقی بوده؟
فکر نمی کنم هيچ جای دنيا با چنين امکانات واتفاقاتی بشه کنسرت برگزار کرد . ديگه بيچاره خواننده های پاپ برای اجرای کنسرت دارند از جونشون مايه می گذارند.راستی ، ميگن لس انجلس هم شهر قشنگيه نه؟!



٭
با عرض معذرت از خورشيد خانم اما همه لذت روزهای برفی به گلوله برف بازی با دخترهای همسايه وآخرش هم مغلوب کردن اونها وخراب کردن قلعه وکاسه کوزه شون توی برفهاست .همون دخترهايی که در طول سال حتی يک بار هم با هاشون سلام عليک نکردی اما موقع برف بازی به اسم کوچيک صدات می کنند و هر بلايی که بخواهی توی برفها می تونی سرشون بياری !!



........................................................................................

Friday, January 11, 2002

٭
يک ساعت پيش که ازخونه عمويم می اومدم و از ميدون نور رد می شدم ديدم مردم ماشين هاشون رو کنار خيابون پارک کردن ورفتن داخل ميدون برف بازی . فکر می کنم اين همه ديدن وشنيدن بارش برف دراروپا از تلويزيون، مردم رو عقده ای کرده بود و حالا ازاين فرصت دارند نهايت استفاده رو می کنند خدا رو چه ديدی شايد اين تنها برف امسال تهران بود.



٭
بخاطر کلاس فوق العاده ای که داشتم ، روز جمعه ای هم مجبور شدم از خونه بزنم بيرون وچقدر خوب شد چون فرصت ديدن تهران برفی رو بدست اُ وردم. واقعا ًزيبا بود. همينطور که وليعصر روپياده پايين می رفتم از درختهای سفيد پوش وبوته های برفی لذت می بردم وچنارهای پارک ملت و کنارخيابون رو می ديدم که زير برف خم شده اند.وقتی پای توصيف از طبيعت می رسه من واقعا کم می آرم چون هميشه يک چيزهايی داره که نمی شه با کلمات توصيف کرد.تا به حال کتابهای زيادی از نويسنده های مختلف ديدم که طبيعت رو توصيف کردن اما نويسنده ای رو نديدم که مثل ميخاييل شولوخوف بتونه طبيعت روتشريح و توصيف کنه .تنها اونه که می تونه يک صفحه فقط در مورد زيبايی سنگريزه های کنار رود ِ دُن بنويسه .توصيف طبيعت درتمامی کتابهاش موج می زنه ومی شه گفت که عاشق وشيفته طبيعت بوده . جايزه نوبل ادبيات رو بی دليل به نويسنده ای نمی دن.حتما بايد نويسنده شاهکاری خلق کرده باشه تا اين جايزه رو دريافت کنه، شاهکار شولوخوف هم" دُن آرام" بود.



........................................................................................

Wednesday, January 09, 2002

٭
حسين نوش آذر رفت منظم ترين بلاگر رفت . کسی که نوشته هاش دنيای ديگه ای رو به ما شناسوند رفت. کسی که مثل معلم دلسوز در جواب اين نگرانی که نکنه روزی پرت يا بد بنويسم بهم گفت: نوشتن مثل يک بازی می مونه هميشه سعی کن بازی رو ببری اون وقت ديگه هرگز بد نمی نويسی. آقای نوش آذر بخاطر همه چيز متشکرم.



٭
خيس از بارون کنارم ميشينه.راننده می گه" همه ولی عصری هستين؟" کسی جواب نمی ده.سکوت علامت رضاست.دو چيزش برام جالبه شلختگی و کاپشن اضافی که دستشه.
شلختگی اش بيشتر از همه در نحوه لاک زدنش معلومه که توی ذوق می زنه ، تقريبا ً کناره همه ناخنهاش رو ( که به خاطر درشت بودن خيلی هم لاک خور ِشون مَـلـَسه) هم به رنگ قرمز جيگری در اُورده.کاپشن کوتاه سرمه ای پوشيده با يک شلوار جين رنگ ورو رفته اما کاپشنی که دستشه يک کاپشن بهاره خـَردَلی رنگه ، انگار وقتی بارون شروع شده کاپشن ها رو عوض کرده. صاف نشسته و فقط به جلوش نيگاه ميکنه هر از چند گاهی انگار که عادتش باشه دستی به دو طـُره مويی که از چپ وراست روی صورتش افتاده می کشه .راننده دنده رو عوض می کنه منم مجبور می شم پام روتکون بدم اما با اينکه پام بهش می خوره خودشواصلا ً تکون نمی ده ،انگار هيچ چيز براش مهم نيست يا اصلا براش فرقی نمی کنه که پاش به پای مرد نامحرم بخوره . يعنی فراريه؟ يا...
سر کردستان پولشو در می آره .دو تا صد تومنی داغون.اما تا ميدون گلها اونها روتوی دستش نگه ميداره : "خيلی ممنون پياده می شم " .صداش يک تـَحکم تصنّــُعی داره .انگار که صداشو کلفت کرده باشه. باهاش پياده می شم چون می خوام برم تخت طاووس بايد برم اونور خيابون اما اين پا اون پا می کنم تا ببينم چيکار می کنه،عجيب بهش احساس نزديکی ميکنم انگار که ميشناسمش. حالا هيکلش رو زير بارون می بينم . قشنگه. مثل نقاشی های آبرنگ .
حالا که از ماشين پياده شده کمی هول به نظر می رسه . ميره طرف دکه روزنامه فروشی سر خيابون کاج . منم به هوای ديدن روزنامه هائی که به زحمت از زير مشمی خيس ديده می شن جلوی دکه می ايستم."آقا چهار بسته ديويدف بده " جل الخالق! بهش نمی اومد اينقدر پول داشته باشه. وقتی منتظره که بقيه پولش رو بگيره يکهو غافلگيرم ميکنه.چشم تو چشم می شيم و يکهو يخ می کنم .عجب نگاهی داره از اون نگاههايی که آدمو سر جاش ميخ می کنه .معصوم و عميق . يکهو عاشق نگاهش ميشم می خوام توی نگاش غرق بشم می خوام چشمهاش رو ببوسم. روشو برمی گردونه تا بقيه پولشو بگيره و زود راه می افته. اما من نمی تونم، انگاربه زمين ميخم کرده باشن.عجب نگاهی ... چقدر من کم طاقتم که تحمل يک نگاه رو هم ندارم .يعنی بی جنبه ام؟ يعنی احساساتی ام؟ شايدم غريزه ام بوده که منو جلبش کرده والکی دارم عاشق پيشه بازی در می آرم . راستی من چرا جذب اين دختر شدم مگه چه فرقی با دختر های ديگه داره؟
دوباره به خودم ميام ، اون رفته اما من هنوززير بارونم. خيس و درمونده .



........................................................................................

Tuesday, January 08, 2002

٭
بخش فرهنگی سفارت فرانسه يک مسابقه در زمينه زبان وادبيات فرانسه ترتيب داده که وقتی جوايزش رو خوندم ، مُـخم سوت کشيد. جوايزش مثل جوايز تلويزيون ما نيست که يک بليط مسافرت به کيش يا زيارت عتبات باشه. مثلا ً جايزه نفر دومش (که يکی از آرزوهای هميشگی منه ) مسافرت واقامت در کـن درزمان برگزاری پنجاه وپنجمين جشنواره فيلم به خرج دولت فرانسه است!(آخرشه نه؟) حالا جالب اينجاست که جايزه نفر اول مسافرت به شهر آوينيون در زمان برگزاری جشنواره تئاتره!!.آدم ياد فيلم" بچه های آسمان" می افته که تا دوم نشی اون چيزی رو که می خوای بدست نمی آری .



........................................................................................

Sunday, January 06, 2002

٭
امشب يکی از دوستان پيشنهاد کردحالا که فارغ التحصيل شدم، درس های دانشگاهيم رو تدريس کنم، اما نمی دونم چرا تدريس هميشه برام سخته و مانع داره، البته شايد دليلش اينه که يادمه چه بلا هايی خودم ودوستام اون سالی که پشت کنکور بوديم توی کلاسهای خصوصی ونيمه خصوصی و عمومی سر استادهای بيچاره می اورديم و اونها هم چون پول می گرفتند کاری نمی تونستند بکنند واگه استاد سرزبون دار نبود کلاهش پس معرکه بود.
مثلا ً يک بار يکی از بچه ها از مهندس عربشاهی پرسيد:آقای مهندس شما سر کلاسهای دخترونه هم ميرويد؟عربشاهی گفت آره چطور مگه. پسره گفت می خواستم بدونم چه احساسی به دخترها دست می ده وقتی« قوانين کيرشهف » رو بهشون درس می ديد؟!عربشاهی هم معطل نکرد و گفت :همون حالتی که به شما پسرها « سينوس و کسينوس » رو درس می دم!!



٭
از وقتی من (به قول ندا ما )خودم رو شناختم يه چيزی توی پاچه ام بود و من از اين موضوع برعکس خيلی ها خوشحال بودم .البته اين رو هم بگم که خودم اون رو توی پاچه ام چپوندم ، نه دست استکبار جهانی در کار بود نه ربطی به جنس ذکور بودنم داشت!
هميشه هر جاکم می اوردم می گفتم:«آخه می دونيد من خيلی ايده آليستم» فکر می کردم خير سرم ايده آليست بودن هنره .اما تازگی ها به قطر پاچه شلوارم پی بردم ،اينطور که طبق فلسفه ايده آليسم يا يک کاری نبايد انجام بشه يا اگه انجام می شه بايد به بهترين صورت انجام بشه خوب نتيجه اش اين که من هم به پيروی از اين فلسفه اصلا ً هيچ کاری رو شروع نمی کنم !(...گشادوآب هندونه )
نمونه اش همين وبلاگ نويسی .از اونجايی که من برای هر مطلب که می نويسم حداقل 2 ساعت کار می کنم اين روز ها که صب تا شب( مثلا ً) گرفتارم و وقت خوندن وبلاگ های مورد علاقه ام رو هم ندارم ،پس اصلا ً مطلب هم نمی نويسم چون توی پاچه شلوارم ايده آليسم وول می خوره!



........................................................................................

Saturday, January 05, 2002

٭
چون فنلانديها اغلب جزو نفرات اول تا سوم مسابقات اسکی هستند فکر می کردم امکانات مناسبی برای آموزش و تمرين داشته باشند به همين خاطر مدتها پيش (فکر می کنم هزاره سوم پيش از ميلاد بود!) از بابای ژينا خواستم در اين مورد بنويسه .اما باورم نمی شد اونجا چنين امکانات تمرينی برای اسکی باز ها و کسانی که می خوان اسکی ياد بگيرندوجودداشته باشه .حالا اينجا اگه يه بنده خدايی بخواد اسکی يادبگيره برای تمرين يه حرکت ساده در عرض دو ساعت بايد شصت دفعه شيب روبروی مدرسه اسکی ِ ديزين رو بالا وپايين بره آخرش هم خسته و کوفته از روی دوش انداختن چوبها وبالا رفتن از شيب( و نه از تمرين حرکاتْ )عينهو قاطر رو به موت تا آخر وقت يه گوشه از حال بره !ما کجا و اونها کجا...



........................................................................................

Friday, January 04, 2002

٭
خودمونيم به امير قويدل نمی اومد چنين رفيق دودره بازی داشته باشه .اما آقا کيارش خوش اومدی هرچه می خواهد دل تنگت بنويس فقط از اين به بعد هرکی رو که تور می کنی قيافه اش رو هم درست وحسابی شرح بده ببينم سليقت خوب هست يا نه؟



٭
هر بار می خوام در موردش مطلب بنويسم منصرف می شم .بارها در موردش توی کوچه خيابون فکر می کنم اصلا ً راستشوبگم، بزرگ ترين دغدغه ذهنی منه اما باز هم نمی تونم در موردش بنويسم شايد چون دلايل زيادی داره يا اينکه اصلا ًدليل نداره وتوجيهش می کنيم .پس کمک کنيد تا بتونم در موردش بنويسم ووای اگه اين سد ننوشتن در موردش بشکنه ديگه تا ته قضيه رو می رم .
خيانت!
چرا زن ومرد به هم خيانت می کنند؟آيا اگر ما هم در موقعيت قرار بگيريم خيانت می کنيم ؟



........................................................................................

Wednesday, January 02, 2002

٭
تذکر:
دوستانی که مطلب "حلقه های اسرار آميز" من رو به ياد دارند ،يادشون هست که جيب شلوار رو به عنوان بهترين جا برای مخفی کردن حلقه عنوان کرده بودم .اما متاسفانه اونجا هم زياد امن نيست چون پدر يکی از دوستان شلوار پسرش رو با شلوار خودش اشتباه می گيره و وقتی داشته جيبهاش رو بررسی می کرده اون حلقه صاحاب مرده! رو پيدا می کنه .(داستان هيجانی شد نه؟!)
بعد هم با داد وفرياد به سراغ مادر بيچاره می ره وميگه: «خودتون بُـريديد ،خودتون هم دوختيد انگار نه انگار که اين بچه پدر داره ، صاحاب داره!!حتما ً عينهو بچه يتيم ها رفتيد خواستگاری »!
واز اون روز باهمه قهر کرده و شام ونهار هم نمی خوره !!
پس هرچه سريعتر محل اختفاء حلقه هايی رو که حالا بيشتر دردسرساز اند تا اسرار آميز عوض کنيد.بعداً اگه همچين اتفاقی براتون افتاد نگيد نگفتی .



........................................................................................

Home